وقتی پریودی ولی ...
وقتی پریودی ولی ...
#ه #استری_کیدز #درخواستی
کلید را چرخاند که در از چهارچوب فاصله گرفت،در را به عقب هل داد و وارد خونه شد
فضای خونه تاریک بود و به احتمال اینکه منتظرش نموندی و خوابیدی ، در رو بست چراغ رو روشن کرد تا کمی روشنایی بشه و بتونه خونه رو ببینه
کفش هاش رو از پاش درآورد ، موهای حالت دارشو بالا داد و کت چرمیش رو آویز کرد
کامل وارد خونه شد ، قبل از اینکه بره آشپز خونه تا چیزی بخوره اول خواست سراغی به عشقش بکنه
از پله ها بالا رفت اما با شنیدن صدا های ضعیفی که داشت از اتاق میومد ، نگران وارد اتاق شد با دیدن دوست دخترش که بی جون توی تخت افتاده و داشت درد میکشید نگرانش بیشتر شد چراغ رو روشن کرد و به سمتش رفت
_ ا/ت .. عزیزم ؟ چیشده ؟
سرت رو بالا گرفتی و با دیدنش لبخندی زدی
و خودت رو بالا کشیدی که درد شکمت زیاد شد ، پلک هات رو روی هم گذاشته و دستات رو روی شکمت و محکم هردوتارو فشار دادی
= چیزی..نیست..فقط..پریود ... شدم * چشم بسته *
توی اغوشش قرارت داد و موهات رو نوازش کرد
و ناراحت و متاسف گفت
_ ببخشید که امروز در چنین حالی تنهات گذاشته بودم
لبخندی زدی
= چرا باید معذرت خواهی کنی..همین که الان پیشمی..خیلی خوبه
حرفت باعث شد تونم لبخندی بزنه و بوسه ای به سرت بزنه
_ خب خانم کوچولویِ من ، میخوای یکم شکمتو ماساژ بدم ؟
خوشحال سرت رو به بالا و پایین تکون دادی
لبخندش پررنگتر شد و کنارت توی تخت دراز کشید پشتت رو بهش کردی تا راحتر کارشو بکنه ، شروع به ماساژ دادنت کرد
هنگامی که داشت به کارش ادامه میداد دستت رو توی دستش گذاشتی .
_ چیزی شده ؟
دستش رو توی دستت گرفتی و انگشتات رو قفل انگشتاش کردی ، و با صدایی خواب آلود گفتی
= خوشحالم که..تورو دارم
حرفت باعث شد لبخندی بر لب داشته باشه بیشتر از قبل نزدیکت شد و دستاشو دورت حلقه کرد ، سرش رو توی گردنت گذاشت و نفساش رو خالی کرد
_ منم همینطور ..
End🥹
#ه #استری_کیدز #درخواستی
کلید را چرخاند که در از چهارچوب فاصله گرفت،در را به عقب هل داد و وارد خونه شد
فضای خونه تاریک بود و به احتمال اینکه منتظرش نموندی و خوابیدی ، در رو بست چراغ رو روشن کرد تا کمی روشنایی بشه و بتونه خونه رو ببینه
کفش هاش رو از پاش درآورد ، موهای حالت دارشو بالا داد و کت چرمیش رو آویز کرد
کامل وارد خونه شد ، قبل از اینکه بره آشپز خونه تا چیزی بخوره اول خواست سراغی به عشقش بکنه
از پله ها بالا رفت اما با شنیدن صدا های ضعیفی که داشت از اتاق میومد ، نگران وارد اتاق شد با دیدن دوست دخترش که بی جون توی تخت افتاده و داشت درد میکشید نگرانش بیشتر شد چراغ رو روشن کرد و به سمتش رفت
_ ا/ت .. عزیزم ؟ چیشده ؟
سرت رو بالا گرفتی و با دیدنش لبخندی زدی
و خودت رو بالا کشیدی که درد شکمت زیاد شد ، پلک هات رو روی هم گذاشته و دستات رو روی شکمت و محکم هردوتارو فشار دادی
= چیزی..نیست..فقط..پریود ... شدم * چشم بسته *
توی اغوشش قرارت داد و موهات رو نوازش کرد
و ناراحت و متاسف گفت
_ ببخشید که امروز در چنین حالی تنهات گذاشته بودم
لبخندی زدی
= چرا باید معذرت خواهی کنی..همین که الان پیشمی..خیلی خوبه
حرفت باعث شد تونم لبخندی بزنه و بوسه ای به سرت بزنه
_ خب خانم کوچولویِ من ، میخوای یکم شکمتو ماساژ بدم ؟
خوشحال سرت رو به بالا و پایین تکون دادی
لبخندش پررنگتر شد و کنارت توی تخت دراز کشید پشتت رو بهش کردی تا راحتر کارشو بکنه ، شروع به ماساژ دادنت کرد
هنگامی که داشت به کارش ادامه میداد دستت رو توی دستش گذاشتی .
_ چیزی شده ؟
دستش رو توی دستت گرفتی و انگشتات رو قفل انگشتاش کردی ، و با صدایی خواب آلود گفتی
= خوشحالم که..تورو دارم
حرفت باعث شد لبخندی بر لب داشته باشه بیشتر از قبل نزدیکت شد و دستاشو دورت حلقه کرد ، سرش رو توی گردنت گذاشت و نفساش رو خالی کرد
_ منم همینطور ..
End🥹
۱۲.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.