پارت 8 تناسخ هالویینی
مایکی: داشتی میگفتی کن چین😏بگو
دراکن: چی تو اینجا چیکار میکنی
کازوتورا: چرا قرمز شدی دراکن؟
تاکه میچی: هنوز باجی و چیفویو نرسیدن؟
میتسویا: نه فقط ما اینجاییم
دراکن: به قرآن الان باهم میان
که بعد از چند دقیقه چیفویو و باجی با هم دیگه وارد میشوند
دراکن: نگفتم
باجی: سلام بچه ها
کارگردان: این همین الان داشت همه ی قصرو خاکستر میکرد
نویسنده: 🤣چیفویوش رو دید خوب شد
تاکمیچی و چیفویو هم سریع هم رو بغل کردن
باجی: چرا شبیه دخترا، همدیگه رو بغل کردید
چیفویو: باجی سان شما تا منو دیدید انقدر محکم من رو بغل کردید که بعدش تعادلم رو از دست دادم افتاد شما هم روم افتادی
مایکی که از خنده پاره شده بود: 🤣وای خدا باجی دوست پسرشو دیده یادش رفته دختر نیست
دراکن که از خنده نفس کم اورده بود: وای دخترمون چه احساسیه
باجی که سرخ شده: خفه شید
کازوتورا که افتاده زمین داره از خنده قلت میزنه: اخ دلم معلوم نیست ما نیستیم چیکار میکنه🤣وای دلم
باجی: همتون خفه شید
میتسویا: بچه ها تاکمیچی و چیفویو کجان؟
باجی: هان چیفویو کجاست؟
چیفویو: بچه ها بیای اینجا رو ببینید
کازوتورا: چیه؟
که همه رفتن پیش چیفویو و تاکمیچی
دراکن: این دیگه چیه؟
میتسویا: شاید خطرناک باشه
البرت: سلام بچه ها دارید چیکار میکنید
(دوستان فقط قبیله ی گرگینه ها با خوناشام ها و قبیله ی خوناشام ها با مار ها توی جنگن بقیه صلح کردن)
البرت: یا خدا الکس تو اینجا چیکار میکنی
الکس: اخ سرم داشتم میرفتم به قبیلم که نمیدونم چیجوری به اینجا اومدم
دراکن: تو...... گوسفندی
الکس: اره چیه خب
کارگردان: اون مال او طرف کوهستانه
کارگردان: اصلا این اینجا چیکار میکنه
نویسنده: من اوردمش
کارگردان: چرا خب
نویسنده: دیدم چیفویو گشنشه باجیم مال یه وقت دیگس پس باید یه گوسفند تلپورت میکردم دیگه😏
چیفویو که اب دهنش روی زمین ریخته: ای ژان چه گوسفند خوشگلی
و حمله به سمت اون گوسفند بدبخت
باجی که با گذاشتن ساعدش توی دهن چیفویو سعی میکرد کنترلش کنه: ای اروم تر گاز بگیر
نویسنده: اینو نشنیده میگرم😳
باجی که داشت کنترلش رو از دست میداد
توی ذهنش "الان خیلی تشنمه چیفویو هم که توی دستامه پس........
کازوتورا: چیفویو تو نباید این رو بخوری چون من میخوام بخورمش
نویسنده: یا سیگار شینیچیرو چه وضعیتی
کارگردان: زود باش جمعش کن
نویسنده: باشع بابا
و با بشکن الکس رو به کوهستانش برگردوند و باعث شد چیفویو از دست باجی در بره و نقشش به فنا بره
دراکن: یا دوریاکی مایکی اینجا چه خبره
که بلع باجی داشت کنترلش رو از دست میداد ولی اون نه میتونست خون مایکی رو بخورع چون روحه نه دراکن چون خون تو بدنش نیست نه تاکمیچی که جادوگر بود چون ممکن بود جادو بشه نه میتسویا چون اونم مومیاییه مزه خاک میده از این البرته هم که بدش میاد پس فقط چیفویو وکازوتورا میمونن که باجی ترجیح میداد خون گربه کوچولوش رو بچشه
وبلع چیفویو وکازوتورا مثل ببر و گرگ به جون هم افتادن
باجی یکم با خودش کلنجار میره و از خوردن خون چیفویو فعلا منصرف میشه
باجی: بسه دیگه بچه گربع های من بس کنید
مایکی: اوه اوه اوضاع خیطه
باجی : ببند مایکی
کازوتورا و چیفویو هم دیگه خسته شدن و به دعوا پایان دادن
باجی الان خیلی دیره فردا شب باهم میریم میگردیم
پایان این پارت
حمایت
دراکن: چی تو اینجا چیکار میکنی
کازوتورا: چرا قرمز شدی دراکن؟
تاکه میچی: هنوز باجی و چیفویو نرسیدن؟
میتسویا: نه فقط ما اینجاییم
دراکن: به قرآن الان باهم میان
که بعد از چند دقیقه چیفویو و باجی با هم دیگه وارد میشوند
دراکن: نگفتم
باجی: سلام بچه ها
کارگردان: این همین الان داشت همه ی قصرو خاکستر میکرد
نویسنده: 🤣چیفویوش رو دید خوب شد
تاکمیچی و چیفویو هم سریع هم رو بغل کردن
باجی: چرا شبیه دخترا، همدیگه رو بغل کردید
چیفویو: باجی سان شما تا منو دیدید انقدر محکم من رو بغل کردید که بعدش تعادلم رو از دست دادم افتاد شما هم روم افتادی
مایکی که از خنده پاره شده بود: 🤣وای خدا باجی دوست پسرشو دیده یادش رفته دختر نیست
دراکن که از خنده نفس کم اورده بود: وای دخترمون چه احساسیه
باجی که سرخ شده: خفه شید
کازوتورا که افتاده زمین داره از خنده قلت میزنه: اخ دلم معلوم نیست ما نیستیم چیکار میکنه🤣وای دلم
باجی: همتون خفه شید
میتسویا: بچه ها تاکمیچی و چیفویو کجان؟
باجی: هان چیفویو کجاست؟
چیفویو: بچه ها بیای اینجا رو ببینید
کازوتورا: چیه؟
که همه رفتن پیش چیفویو و تاکمیچی
دراکن: این دیگه چیه؟
میتسویا: شاید خطرناک باشه
البرت: سلام بچه ها دارید چیکار میکنید
(دوستان فقط قبیله ی گرگینه ها با خوناشام ها و قبیله ی خوناشام ها با مار ها توی جنگن بقیه صلح کردن)
البرت: یا خدا الکس تو اینجا چیکار میکنی
الکس: اخ سرم داشتم میرفتم به قبیلم که نمیدونم چیجوری به اینجا اومدم
دراکن: تو...... گوسفندی
الکس: اره چیه خب
کارگردان: اون مال او طرف کوهستانه
کارگردان: اصلا این اینجا چیکار میکنه
نویسنده: من اوردمش
کارگردان: چرا خب
نویسنده: دیدم چیفویو گشنشه باجیم مال یه وقت دیگس پس باید یه گوسفند تلپورت میکردم دیگه😏
چیفویو که اب دهنش روی زمین ریخته: ای ژان چه گوسفند خوشگلی
و حمله به سمت اون گوسفند بدبخت
باجی که با گذاشتن ساعدش توی دهن چیفویو سعی میکرد کنترلش کنه: ای اروم تر گاز بگیر
نویسنده: اینو نشنیده میگرم😳
باجی که داشت کنترلش رو از دست میداد
توی ذهنش "الان خیلی تشنمه چیفویو هم که توی دستامه پس........
کازوتورا: چیفویو تو نباید این رو بخوری چون من میخوام بخورمش
نویسنده: یا سیگار شینیچیرو چه وضعیتی
کارگردان: زود باش جمعش کن
نویسنده: باشع بابا
و با بشکن الکس رو به کوهستانش برگردوند و باعث شد چیفویو از دست باجی در بره و نقشش به فنا بره
دراکن: یا دوریاکی مایکی اینجا چه خبره
که بلع باجی داشت کنترلش رو از دست میداد ولی اون نه میتونست خون مایکی رو بخورع چون روحه نه دراکن چون خون تو بدنش نیست نه تاکمیچی که جادوگر بود چون ممکن بود جادو بشه نه میتسویا چون اونم مومیاییه مزه خاک میده از این البرته هم که بدش میاد پس فقط چیفویو وکازوتورا میمونن که باجی ترجیح میداد خون گربه کوچولوش رو بچشه
وبلع چیفویو وکازوتورا مثل ببر و گرگ به جون هم افتادن
باجی یکم با خودش کلنجار میره و از خوردن خون چیفویو فعلا منصرف میشه
باجی: بسه دیگه بچه گربع های من بس کنید
مایکی: اوه اوه اوضاع خیطه
باجی : ببند مایکی
کازوتورا و چیفویو هم دیگه خسته شدن و به دعوا پایان دادن
باجی الان خیلی دیره فردا شب باهم میریم میگردیم
پایان این پارت
حمایت
۴.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.