قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱
*آنیا*
از ماشین بوریس پیاده شدم. بوریس راننده ی پدرخوندمه. از وقتی شش سالم بود، یعنی ده سال پیش، لوید فورجر منو به سرپرستی گرفت و از اونجایی که اون یه جاسوسه،منم در ماموریت هایش، شرکت داده میشدم. به خاطر توانایی ذهن خوانی و حرکات چابکم. وقتی کوچک بودم هميشه به عنوان طعمه از من استفاده میکرد و حالا به خودم ماموریت هایی میدهد. تا به حال هر کاری برایش کردم... هر کاری... چون من خانواده ای نداشتم و او تنها کسم بود و حالا که یور مادرخوانده ام هم هست، کمی از تنهایی در آمدیم. وارد دفتر کار پدرم شدم... جدیدا کمترکارهای میدانی میکند.وارد شدم:«سلام بابا...» به صندلی اشاره کرد:«سلام آنیا. بشین...» نشستم. مدت زیادی بود به دفترش نیامده بودم. تغییرات زیادی کرده بود. پدر سرفه ای کرد:«برات یه ماموریت جدید دارم...» شانه بالا انداختم... مثل هميشه یه ماموریت.
ادامه داد: تو داناوان دزموند رو که میشناسی ؟ یکی از ماموریت های ده سال پیشمون که قرار بود تو رو به یه مدرسه برتر بفرستیم... که به دلایلی ماموریت لغو شد. حالا قراره دوباره شروع بشه...» آب دهانم را قورت دادم... یعنی این دفعه میخواست به دانشگاه معتبری بروم که مخصوص پولداراست؟؟ گفتم:«خب... نقش من چیه؟» پدر چشمانش برق زد:« تو باید دامیان دزموند، پسر داناوان دزموند رو بکشی.» در آن لحظه... دنیا دور سرم چرخید.
پارت ۱
*آنیا*
از ماشین بوریس پیاده شدم. بوریس راننده ی پدرخوندمه. از وقتی شش سالم بود، یعنی ده سال پیش، لوید فورجر منو به سرپرستی گرفت و از اونجایی که اون یه جاسوسه،منم در ماموریت هایش، شرکت داده میشدم. به خاطر توانایی ذهن خوانی و حرکات چابکم. وقتی کوچک بودم هميشه به عنوان طعمه از من استفاده میکرد و حالا به خودم ماموریت هایی میدهد. تا به حال هر کاری برایش کردم... هر کاری... چون من خانواده ای نداشتم و او تنها کسم بود و حالا که یور مادرخوانده ام هم هست، کمی از تنهایی در آمدیم. وارد دفتر کار پدرم شدم... جدیدا کمترکارهای میدانی میکند.وارد شدم:«سلام بابا...» به صندلی اشاره کرد:«سلام آنیا. بشین...» نشستم. مدت زیادی بود به دفترش نیامده بودم. تغییرات زیادی کرده بود. پدر سرفه ای کرد:«برات یه ماموریت جدید دارم...» شانه بالا انداختم... مثل هميشه یه ماموریت.
ادامه داد: تو داناوان دزموند رو که میشناسی ؟ یکی از ماموریت های ده سال پیشمون که قرار بود تو رو به یه مدرسه برتر بفرستیم... که به دلایلی ماموریت لغو شد. حالا قراره دوباره شروع بشه...» آب دهانم را قورت دادم... یعنی این دفعه میخواست به دانشگاه معتبری بروم که مخصوص پولداراست؟؟ گفتم:«خب... نقش من چیه؟» پدر چشمانش برق زد:« تو باید دامیان دزموند، پسر داناوان دزموند رو بکشی.» در آن لحظه... دنیا دور سرم چرخید.
۲.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.