P/۲
برادر ناتنی من🧷🔥
کوک :غذام که تموم شد از مامان تشکر کردم گفتم میرم تو اتاقم ، توی راه گفتم برم ببینم ا.ت داره چیکار میکنه قرار بود باهم فیلم ببینیم ، پس راهمو کج کردم به سمت اتاقش...
در اتاقشو آروم باز کردم که دیدم توی گوشیه گفتم یکم کرم بریزم
ا.ت :داشتم با هه سو حرف میزدم که یهو یکی گوشی رو ازم قاپید ، نیاز نبود سرمو بیارم بالا چون میدونستم کیه توی همون حالت موندمو با حرص گفتم :
ا.ت :کوک امروز بار دومته که گوشیمو ازم میگیری ، یا این گوشی رو میدی بهم ....
کوک :یا ؟
ا.ت :سرمو آوردم بالا که دیدم صورتش نزدیک صورتمه ...
توی صورتش غر زدم ، یا کاری میکنم که دیگه نتونی بابا بشی (با پوزخند)
کوک :وقتی ا.ت اینو گفت بدنم لرزید اون واقعا دیوونه بود و هرکاری از دستش برمیومد پس گوشی رو گذاشتم روی میزش و به سمت در حرکت کردم وقتی رسیدم به در برگشتم و بهش گفتم :
کوک :توی اتاقم منتظرتم ، اگه یادت باشه قرار بود فیلم ببینیم
ا.ت :آره یادمه ، حالا هم رفع زحمت کن
کوک :ایش ، راه افتادم به سمت اتاقم که بابا صدام زد...
صداش از توی اتاقش میومد رفتم اونجا و در زدم ...
یونگ جون :بیا تو
کوک :در و باز کردم و رفتم داخل ، بله بابا کارم داشتی ؟
یونگ جون :آره کوک ، من باید بخاطر کارای شرکت برم به یه سفر یوری رو هم با خودم میبرم ولی شما...
کوک :بابا نگران ما نباش من مراقب ا.ت هستم شما راحت میتونید برید
یونگ جون :کوک مطمئنی ؟ شما خیلی باهم دعوا میکنید
کوک :درسته اما بالاخره باهم کنار میایم دیگه ، مگه نه ؟
یونگ جون :درسته پس ما الان داریم آماده میشیم تا بریم خوب مراقب دخترم باش
کوک :چشم پدر ، حتما مراقب دختر گل شما هستم
یونگ جون :کوکک !
کوک :باشه (خنده)
یوری :یونگ جون من آمادم ، عااا کوک تو اینجایی ...
کوک :کارم تموم شد ، من دیگه میرم سفرتون به سلامت
یوری :ممنون ، راستی یونگ جون ا.ت خبر داره
یونگ جون :نگاهی به کوک کردم ...
کوک :عااا مامان من به ا.ت میگم الان میاد پیشتون
یوری :باش پسرم ممنون
کوک :از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش ا.ت ، بدون اینکه در بزنم رفتم داخل که داد زد ...
ا.ت :مگه اینجا در نداره سرتو انداختی پایین میای داخل
کوک :سر من داد نزن ، مامان بابا دارن میرن اومدم بهت بگم بری باهاشون خداحافظی کنی
ا.ت :چیی ؟ کجا دارن میرن ؟ برای چی ؟
کوک :نمیدونم کجا ولی بخاطر کارای شرکت مجبورن برن
ا.ت :اه عالی شد ، حالا باید پیش توی اسکل بمونم (زیر لب)
کوک :از خداتم باشه
ا.ت :چی ؟
کوک :هیچی ، نمیخوای بری ؟
ا.ت :چرا دارم میرم ، از اتاقم رفتم بیرون و دنبال مامان بابا میگشتم که دیدم توی هال دارن باهم حرف میزنن ، رفتم پیششون ....
ا.ت :مامان ، بابا
یونگ جون :بالاخره اومدی ....
ا.ت :چرا دارین میرین
یوری :ا.ت مجبوریم بریم بخاطر کار پدرته
ا.ت :چند روزه ؟
یونگ جون :هنوز معلوم نیست
ا.ت :یعنی من باید پیش این پسره رو مخ بمونم ؟
کوک :یااااا
یوری :ا.ت بچه بازی درنیار
ا.ت :آخه....
یوری :بسته دیگه ، سعی کن باهاش راه بیای
یونگ جون :اون بهم قول داده مراقبت باشه
ا.ت :من بچه نیستم خودم میتونم مراقب خودم باشم ، خدافظ ....برگشتم برم توی اتاقم که به کوک خوردم اونقدر عصبی بودم که اصلا متوجه نشدم چجوری خودمو به اتاق رسوندم....
کوک :غذام که تموم شد از مامان تشکر کردم گفتم میرم تو اتاقم ، توی راه گفتم برم ببینم ا.ت داره چیکار میکنه قرار بود باهم فیلم ببینیم ، پس راهمو کج کردم به سمت اتاقش...
در اتاقشو آروم باز کردم که دیدم توی گوشیه گفتم یکم کرم بریزم
ا.ت :داشتم با هه سو حرف میزدم که یهو یکی گوشی رو ازم قاپید ، نیاز نبود سرمو بیارم بالا چون میدونستم کیه توی همون حالت موندمو با حرص گفتم :
ا.ت :کوک امروز بار دومته که گوشیمو ازم میگیری ، یا این گوشی رو میدی بهم ....
کوک :یا ؟
ا.ت :سرمو آوردم بالا که دیدم صورتش نزدیک صورتمه ...
توی صورتش غر زدم ، یا کاری میکنم که دیگه نتونی بابا بشی (با پوزخند)
کوک :وقتی ا.ت اینو گفت بدنم لرزید اون واقعا دیوونه بود و هرکاری از دستش برمیومد پس گوشی رو گذاشتم روی میزش و به سمت در حرکت کردم وقتی رسیدم به در برگشتم و بهش گفتم :
کوک :توی اتاقم منتظرتم ، اگه یادت باشه قرار بود فیلم ببینیم
ا.ت :آره یادمه ، حالا هم رفع زحمت کن
کوک :ایش ، راه افتادم به سمت اتاقم که بابا صدام زد...
صداش از توی اتاقش میومد رفتم اونجا و در زدم ...
یونگ جون :بیا تو
کوک :در و باز کردم و رفتم داخل ، بله بابا کارم داشتی ؟
یونگ جون :آره کوک ، من باید بخاطر کارای شرکت برم به یه سفر یوری رو هم با خودم میبرم ولی شما...
کوک :بابا نگران ما نباش من مراقب ا.ت هستم شما راحت میتونید برید
یونگ جون :کوک مطمئنی ؟ شما خیلی باهم دعوا میکنید
کوک :درسته اما بالاخره باهم کنار میایم دیگه ، مگه نه ؟
یونگ جون :درسته پس ما الان داریم آماده میشیم تا بریم خوب مراقب دخترم باش
کوک :چشم پدر ، حتما مراقب دختر گل شما هستم
یونگ جون :کوکک !
کوک :باشه (خنده)
یوری :یونگ جون من آمادم ، عااا کوک تو اینجایی ...
کوک :کارم تموم شد ، من دیگه میرم سفرتون به سلامت
یوری :ممنون ، راستی یونگ جون ا.ت خبر داره
یونگ جون :نگاهی به کوک کردم ...
کوک :عااا مامان من به ا.ت میگم الان میاد پیشتون
یوری :باش پسرم ممنون
کوک :از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش ا.ت ، بدون اینکه در بزنم رفتم داخل که داد زد ...
ا.ت :مگه اینجا در نداره سرتو انداختی پایین میای داخل
کوک :سر من داد نزن ، مامان بابا دارن میرن اومدم بهت بگم بری باهاشون خداحافظی کنی
ا.ت :چیی ؟ کجا دارن میرن ؟ برای چی ؟
کوک :نمیدونم کجا ولی بخاطر کارای شرکت مجبورن برن
ا.ت :اه عالی شد ، حالا باید پیش توی اسکل بمونم (زیر لب)
کوک :از خداتم باشه
ا.ت :چی ؟
کوک :هیچی ، نمیخوای بری ؟
ا.ت :چرا دارم میرم ، از اتاقم رفتم بیرون و دنبال مامان بابا میگشتم که دیدم توی هال دارن باهم حرف میزنن ، رفتم پیششون ....
ا.ت :مامان ، بابا
یونگ جون :بالاخره اومدی ....
ا.ت :چرا دارین میرین
یوری :ا.ت مجبوریم بریم بخاطر کار پدرته
ا.ت :چند روزه ؟
یونگ جون :هنوز معلوم نیست
ا.ت :یعنی من باید پیش این پسره رو مخ بمونم ؟
کوک :یااااا
یوری :ا.ت بچه بازی درنیار
ا.ت :آخه....
یوری :بسته دیگه ، سعی کن باهاش راه بیای
یونگ جون :اون بهم قول داده مراقبت باشه
ا.ت :من بچه نیستم خودم میتونم مراقب خودم باشم ، خدافظ ....برگشتم برم توی اتاقم که به کوک خوردم اونقدر عصبی بودم که اصلا متوجه نشدم چجوری خودمو به اتاق رسوندم....
۱۷.۷k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.