پارت 4

پارت 4
... کاش حداقل فراموشم نکنه... کاش منم یادش بمونه... کاش... و کلی کاش... کلی اشتباه... کلی فکر... و دوباره دست خالی برگشتم پیش درختم... این چند روزی که تو این جنگل گیر افتاده بودم تنها همدمم این درخت بود.. درختای دیگه هم اینجا بودن، ولی خب... این یکی درخت همچی رو میدونست.. اسمشو گذاشته بودم درخت یونگیو... اول اسم یونجون و اخر اسم خودم... بومگیو... لبخند محوی نشست رو لبام... حتا با یاد یونجون هم خوشحال بودم.. چه برسه که کنارش باشم..
ویوی یونجون:
هر روز بیشتر از دیروز حس شکستن میکردم... مگه یه عاشق چقدر تحمل دوری داره؟... دیگه هیچی نمیفهمیدم... فقط مثل دیوونه ها منتظر یه خبر از بومگیو بودم... اونقدر عصبی بودم که هیچکس جرعت نداشت یه کلمه جلوی من حرف بزنه...همه ی افرادم شب و روز در به در دنبال یه نشونه از بومگیو بودن... توی ماشین نشسته بودم... سرم به شدت درد میکرد... سه روز بود لب به غذا نزده بودم.. سه روز بود که فقط میتونستم دو ساعت بخوابم... سرمو  به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم... در ماشین باز شد... مهم نبود کیه.... یا سوبین بود یا کای... :نمیخوای دست از لجبازی برداری؟ با شنیدن صدای...