زیر نور سایه
پارت 10
(زیر نور سایه )
...با صدای هیاهوی شهر شیاین از خواب بلند شد و دید که ... روی پای نوحس به خواب رفته است ...و نگاهی به نوحس انداخت و دید که نوحس هم در همان حالت خوابش برده ..
شیاین کت را از روی شانه اش برداشت و روی نوحس انداخت ... ناگهان چشمانش یه چهره ی نوحس افتاد ... چهره ای به نقص که شبیه یک شاهزاده ی رویایی بود.... پوستی سفید و درخشان ... ابروهایی باریک و کشیده ....، بینی صاف و زیبایش، لبهایی کوچک و ضریف..........
و حالت چهره ای مردانه....
شیاین کاملا محو نوحس شده بود که متوجه باز شدن چشمان نوحس نشد و مدتها در همان حالت به چهره ی نوحس خیره شده بود و با او چشم تو چشم بود
بعد از چند دقیقه نوهس سرفه ای مردانه کرد و بلند شد و.... تازه شیاین به خودش آمد و.... فهمید که ... نوحس متوجه نگاه هایش شده است..
نوحس: در مهمانسرا باز شده است ... دنبالم بیا...
شیاین هم به دنبال نوحس حرکت کرد و نوحس وارد مهمانسرا شد ... و کلید اتاقش را گرفت...و شروع کرد از پله ها بالا رفتن ... شیاین هم دنبالش ...از پله ها بالا رفت ..
نوحس در اتاق را باز کرد و شیاین جلوتر از نوحس وارد اتاق شد و گفت: هر چند که تاق کوچکی است اما ازت متشکرم که مرا از قصر نجات دادی
نوحس: بله؟ میتوانم سوال کنم چه کسی گفت این اتاق متعلق به توست؟؟
شیاین: پس اتاق من کجاست؟
نوحس انگشت اشاره اش را به سمت گوشه ی اتاق برد
شیاین:چه؟ منظورت این است که با تو... توی یک اتاق زندگی کنم؟؟
نوحس: اگر خیلی ناراحت هستی چرا خودت پول دوتا اتاق را نمیدهی؟
شیاین: حالا که فکرش را می کنم گوشه ی اتاق را ترجیح می دهم
شیاین به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید
شیاین: چقدر این تخت نرم است .. از تختی که دایه برایم آماده خیلی راحتر است..
نوحس: جای تو روی زمین است .... .. تا زمانی که از سر کار بر می گردم بهتر است از آنجا دور شده باشی
نوحس پس تمام کردن حرفش از اتاق خارج شد و به سمت کار خانه ای رفت که قرار بود در آن مشغول کار شود و به محض تمام شدن کارش با دوستانش به مناسبت اولین روز کاری مشروب بنوشد
شیاین هم که در آن اتاق کوچک تنها مانده بود حوصله اش سر رفته بود... و متوجه گذشت زمان نشد و از خستگی و بدن درد روی تخت خوابش برد...
ساعت ها گذشت و گذشت .... و هوا تاریک و تاریکتر شد ....
شیفت کاری نوحس به پایان رسید
نوحس وسایلش را جمع کرد و از کارخانه بیرون آمد ... اما حالش .. خوب.. نبود...
و چند لحظه چشمانش سیاهی رفت و یک توهم چند ثانیه ای از جلوی چشمانش رد شد....
(زیر نور سایه )
...با صدای هیاهوی شهر شیاین از خواب بلند شد و دید که ... روی پای نوحس به خواب رفته است ...و نگاهی به نوحس انداخت و دید که نوحس هم در همان حالت خوابش برده ..
شیاین کت را از روی شانه اش برداشت و روی نوحس انداخت ... ناگهان چشمانش یه چهره ی نوحس افتاد ... چهره ای به نقص که شبیه یک شاهزاده ی رویایی بود.... پوستی سفید و درخشان ... ابروهایی باریک و کشیده ....، بینی صاف و زیبایش، لبهایی کوچک و ضریف..........
و حالت چهره ای مردانه....
شیاین کاملا محو نوحس شده بود که متوجه باز شدن چشمان نوحس نشد و مدتها در همان حالت به چهره ی نوحس خیره شده بود و با او چشم تو چشم بود
بعد از چند دقیقه نوهس سرفه ای مردانه کرد و بلند شد و.... تازه شیاین به خودش آمد و.... فهمید که ... نوحس متوجه نگاه هایش شده است..
نوحس: در مهمانسرا باز شده است ... دنبالم بیا...
شیاین هم به دنبال نوحس حرکت کرد و نوحس وارد مهمانسرا شد ... و کلید اتاقش را گرفت...و شروع کرد از پله ها بالا رفتن ... شیاین هم دنبالش ...از پله ها بالا رفت ..
نوحس در اتاق را باز کرد و شیاین جلوتر از نوحس وارد اتاق شد و گفت: هر چند که تاق کوچکی است اما ازت متشکرم که مرا از قصر نجات دادی
نوحس: بله؟ میتوانم سوال کنم چه کسی گفت این اتاق متعلق به توست؟؟
شیاین: پس اتاق من کجاست؟
نوحس انگشت اشاره اش را به سمت گوشه ی اتاق برد
شیاین:چه؟ منظورت این است که با تو... توی یک اتاق زندگی کنم؟؟
نوحس: اگر خیلی ناراحت هستی چرا خودت پول دوتا اتاق را نمیدهی؟
شیاین: حالا که فکرش را می کنم گوشه ی اتاق را ترجیح می دهم
شیاین به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید
شیاین: چقدر این تخت نرم است .. از تختی که دایه برایم آماده خیلی راحتر است..
نوحس: جای تو روی زمین است .... .. تا زمانی که از سر کار بر می گردم بهتر است از آنجا دور شده باشی
نوحس پس تمام کردن حرفش از اتاق خارج شد و به سمت کار خانه ای رفت که قرار بود در آن مشغول کار شود و به محض تمام شدن کارش با دوستانش به مناسبت اولین روز کاری مشروب بنوشد
شیاین هم که در آن اتاق کوچک تنها مانده بود حوصله اش سر رفته بود... و متوجه گذشت زمان نشد و از خستگی و بدن درد روی تخت خوابش برد...
ساعت ها گذشت و گذشت .... و هوا تاریک و تاریکتر شد ....
شیفت کاری نوحس به پایان رسید
نوحس وسایلش را جمع کرد و از کارخانه بیرون آمد ... اما حالش .. خوب.. نبود...
و چند لحظه چشمانش سیاهی رفت و یک توهم چند ثانیه ای از جلوی چشمانش رد شد....
۲.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.