اینم پارت ۱۲......لطفا نظرتون رو درباره فیک بگید.......
●دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۱۲》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟚》
خب بعد از دو ساعت مراسم خسته کننده ی، خداحافظی با خانم هان قرار شد بریم سر کارمون ........
کل اون روز اتفاق خاصی برام نیوفتاد خدا رو شکر.......فقط داشتم برای فردا شب نقشه میکشیدم........
《پرش زمانی صبح》
صبح بلند شدم صبحانه خوردم......خدا رو شکر آقای چوی امروز رو کلا به تیم خبرنگاری بخاطر شب مرخصی داده
بعد تا خود ظهر پای لپ تاپ بودم.....برای پیدا کردن بار هایی که نوجوان های زیر ۱۸ سال زیاد میرن........بعد از کلی گشتن.......بزرگترین باری که نوجوان ها بیشتر اونجا دیده شدن رو انتخاب کردم....بعد از ظهرم یه دوش گرفتم......ساعت ۶ بود.........از حموم که در اومدم موهامو خشک کردم و بابیلیس کشیدم به موهام تا حالت پیدا کنه.........بعد لختی ترین و کوتاه ترین لباسم رو پوشیدم و با یه بوت کوتاه پاشنه بلند ستش کردم........اصلا از لباس باز خوشم نمیاد اینم یکی از دوستام بهم هدیه داده بود.........ولی چاره ای نداشتم.........نقشم همین بود ......می خواستم یجوری وانمود کنم که انگار منم خودم اومدم بار و به پسرایی که فکر می کنم زیر ۱۸ هستن نزدیک بشم و ازشون بدون اینکه خودشون بفهمن فیلم و عکس بگیرم..........
رفتم پارکینگ.......سوار ماشین که شدممممم
ای خداااااا...........حیح.........الان............آخه الان............ماشینم خراب شده بود ........استارت نمیزد
اگر وایمیسادم به امید استارت خوردن ماشینم صبح میرسیدم اونجا.......بی خیال ماشینم شدم و یه تاکسی گرفتم........بار از خونم خیلی دور بود......تقریبا بیرون شهر بود......برای همین ۲ ساعت طول کشید تا برسم
وقتی رسیدم دم بار گوشیمو از کیف سفید رنگی که دستم بود درآوردم.......ساعت ۹:۳۱ بود........
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم
همه جا تاریک بود و فقط نور های رنگی که دائم تکون می خوردن شلوغی بار رو نشون میدادن........در همین حال...................گاوم زایید😐......جونگ کوک اونجا بود.....کنار یه دختر.......که فکر می کنم زیر ۱۸ سال باشه.......انگار داره مخشو میزنه........پس اونم نقشش عین من بود.........واییییییییییی............اصلا دلم نمی خواست توی اون وضعیت با اون لباسا ببینتم.......پس راهمو کج کردم و به سمت دیگه ی بار رفتم تا بلکه منو نبینه.......
(کوک ویو)
همینجوری در حال زدن مخ دختره بودم.......حسابی جذبم شده بود.........جوری بود که خودش اعتراف کرد ۱۵ سالشه........باورم نمیشد یه روزی دست به یه همچین کاری بزنم.......اونم من.......همینجوری داشتم برا دختره دلبری می کردم که..........که دیدم ا/ت از در بار وارد شد.......یه نگاهی از سر تا پاش انداختم..........یه لباس کوتاه و جذب سفید پوشیده بود...با یه بوت کوتاه سفید رنگ.......یه کیف سفید هم دستش بود....کوتاهی لباسه تا حدی بود که فقط یه ذره از رونش رو پوشونده بود........
ناخودآگاه عصبی شدم........دستم مشت کردم و روی پام گذاشتم......خیلی داشتم خودمو کنترل می کردم.......
...واییییییییییی.......چرا.......چرا اینجوری شدم.......چمه؟ولش کن اصلا.......هر چی پوشیده ،پوشیده به من چه........اصلا به صلاح خودمه ازش دور باشم و کمکش نکنم....تا بتونم نقشمو به بهترین شکل ممکن عملی کنم.......اصلا بزار فکر کنه ندیدمش.......
بعد سریع دوباره نگاهمو به دختر کناریم دادم
~~~~~~~~~~~~~~~
《پارت ۱۲》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟚》
خب بعد از دو ساعت مراسم خسته کننده ی، خداحافظی با خانم هان قرار شد بریم سر کارمون ........
کل اون روز اتفاق خاصی برام نیوفتاد خدا رو شکر.......فقط داشتم برای فردا شب نقشه میکشیدم........
《پرش زمانی صبح》
صبح بلند شدم صبحانه خوردم......خدا رو شکر آقای چوی امروز رو کلا به تیم خبرنگاری بخاطر شب مرخصی داده
بعد تا خود ظهر پای لپ تاپ بودم.....برای پیدا کردن بار هایی که نوجوان های زیر ۱۸ سال زیاد میرن........بعد از کلی گشتن.......بزرگترین باری که نوجوان ها بیشتر اونجا دیده شدن رو انتخاب کردم....بعد از ظهرم یه دوش گرفتم......ساعت ۶ بود.........از حموم که در اومدم موهامو خشک کردم و بابیلیس کشیدم به موهام تا حالت پیدا کنه.........بعد لختی ترین و کوتاه ترین لباسم رو پوشیدم و با یه بوت کوتاه پاشنه بلند ستش کردم........اصلا از لباس باز خوشم نمیاد اینم یکی از دوستام بهم هدیه داده بود.........ولی چاره ای نداشتم.........نقشم همین بود ......می خواستم یجوری وانمود کنم که انگار منم خودم اومدم بار و به پسرایی که فکر می کنم زیر ۱۸ هستن نزدیک بشم و ازشون بدون اینکه خودشون بفهمن فیلم و عکس بگیرم..........
رفتم پارکینگ.......سوار ماشین که شدممممم
ای خداااااا...........حیح.........الان............آخه الان............ماشینم خراب شده بود ........استارت نمیزد
اگر وایمیسادم به امید استارت خوردن ماشینم صبح میرسیدم اونجا.......بی خیال ماشینم شدم و یه تاکسی گرفتم........بار از خونم خیلی دور بود......تقریبا بیرون شهر بود......برای همین ۲ ساعت طول کشید تا برسم
وقتی رسیدم دم بار گوشیمو از کیف سفید رنگی که دستم بود درآوردم.......ساعت ۹:۳۱ بود........
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم
همه جا تاریک بود و فقط نور های رنگی که دائم تکون می خوردن شلوغی بار رو نشون میدادن........در همین حال...................گاوم زایید😐......جونگ کوک اونجا بود.....کنار یه دختر.......که فکر می کنم زیر ۱۸ سال باشه.......انگار داره مخشو میزنه........پس اونم نقشش عین من بود.........واییییییییییی............اصلا دلم نمی خواست توی اون وضعیت با اون لباسا ببینتم.......پس راهمو کج کردم و به سمت دیگه ی بار رفتم تا بلکه منو نبینه.......
(کوک ویو)
همینجوری در حال زدن مخ دختره بودم.......حسابی جذبم شده بود.........جوری بود که خودش اعتراف کرد ۱۵ سالشه........باورم نمیشد یه روزی دست به یه همچین کاری بزنم.......اونم من.......همینجوری داشتم برا دختره دلبری می کردم که..........که دیدم ا/ت از در بار وارد شد.......یه نگاهی از سر تا پاش انداختم..........یه لباس کوتاه و جذب سفید پوشیده بود...با یه بوت کوتاه سفید رنگ.......یه کیف سفید هم دستش بود....کوتاهی لباسه تا حدی بود که فقط یه ذره از رونش رو پوشونده بود........
ناخودآگاه عصبی شدم........دستم مشت کردم و روی پام گذاشتم......خیلی داشتم خودمو کنترل می کردم.......
...واییییییییییی.......چرا.......چرا اینجوری شدم.......چمه؟ولش کن اصلا.......هر چی پوشیده ،پوشیده به من چه........اصلا به صلاح خودمه ازش دور باشم و کمکش نکنم....تا بتونم نقشمو به بهترین شکل ممکن عملی کنم.......اصلا بزار فکر کنه ندیدمش.......
بعد سریع دوباره نگاهمو به دختر کناریم دادم
~~~~~~~~~~~~~~~
۵۹.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.