پارت ۲۵ *My alpha*
"دوستم"
"نه نمیری"
اخم کرد و داد زد
"مگه قراره هر چی گفتی قبول کنم؟اصلا به تو چه من میرم"
شروع شد...
"تنها نه"
نرم شد و دوباره لبخند پهنی زد و سرشو تکون داد.
"نه ددی تنها نمیرم جویا همراهمه"
با حالت مسخره ای گفتم
"چه عالی"
"از اولم میدونستم تو پیر مرد خوبی هستی"
با لحن جدیی گفتم
"کسی رو بگو که بهتر از خودت باشه..شما حتی نمیفهمید نباید غذا رو توی تخت بخورید.بعد میخوای همراه اون بری مهمونی.؟من حتی نمیدونم کی اونجا هست ..چی قراره به خوردتون بده"
دست به سینه گفت
"شما انتظار دارید با کی برم؟"
دست به سینه با نیشخند گفتم
"منم میام"
شوکه گفت
"چی؟"
"منم میام"
"نه تو نمیای"
"پس تو ام نمیری"
"چرا من میرم.. با جویا ولی تو نمیای"
"نه تو بدون من نمیری"
"میرم"
بلند شد و به سمت کمدم رفت و تیشرت سفیدی همراه شلوار جین ابی بیرون کشید.
"اونا لباسای منن"
همونطور که لباسارو تو بغلش گرفته بود با لحن حق به جانبی گفت
"مثل وحشی ها که رفتار میکنی.این بلا ام که سر پاهام اوردی.نمیذاری بخوابم..پیرمردم که هستی حق ندارم لباستم بر ندارم؟"
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم نخندم.
"نه بردار"
با نیشخند به سمت حموم رفت و از دیدم محو شد.
دوباره در حموم رو باز کرد و داد زد
"اگه پیرمرد خوبی باشی اجازه میدم همراهم بیای"
خندیدم و سرمو تکون دادم
"یعنی اگه پیرمرد خوبی نباشم تنها میری؟"
"شک داری؟"
" نه نه اصلاا "
"نه نمیری"
اخم کرد و داد زد
"مگه قراره هر چی گفتی قبول کنم؟اصلا به تو چه من میرم"
شروع شد...
"تنها نه"
نرم شد و دوباره لبخند پهنی زد و سرشو تکون داد.
"نه ددی تنها نمیرم جویا همراهمه"
با حالت مسخره ای گفتم
"چه عالی"
"از اولم میدونستم تو پیر مرد خوبی هستی"
با لحن جدیی گفتم
"کسی رو بگو که بهتر از خودت باشه..شما حتی نمیفهمید نباید غذا رو توی تخت بخورید.بعد میخوای همراه اون بری مهمونی.؟من حتی نمیدونم کی اونجا هست ..چی قراره به خوردتون بده"
دست به سینه گفت
"شما انتظار دارید با کی برم؟"
دست به سینه با نیشخند گفتم
"منم میام"
شوکه گفت
"چی؟"
"منم میام"
"نه تو نمیای"
"پس تو ام نمیری"
"چرا من میرم.. با جویا ولی تو نمیای"
"نه تو بدون من نمیری"
"میرم"
بلند شد و به سمت کمدم رفت و تیشرت سفیدی همراه شلوار جین ابی بیرون کشید.
"اونا لباسای منن"
همونطور که لباسارو تو بغلش گرفته بود با لحن حق به جانبی گفت
"مثل وحشی ها که رفتار میکنی.این بلا ام که سر پاهام اوردی.نمیذاری بخوابم..پیرمردم که هستی حق ندارم لباستم بر ندارم؟"
لبمو گاز گرفتم و سعی کردم نخندم.
"نه بردار"
با نیشخند به سمت حموم رفت و از دیدم محو شد.
دوباره در حموم رو باز کرد و داد زد
"اگه پیرمرد خوبی باشی اجازه میدم همراهم بیای"
خندیدم و سرمو تکون دادم
"یعنی اگه پیرمرد خوبی نباشم تنها میری؟"
"شک داری؟"
" نه نه اصلاا "
۳۵.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.