فیک ستارگان درخشان پارت ٢٣ ( آخر )
-زیاد طول نکشه
هانا سری تکون داد و وارد اتاق شد…روبروی می چا نشست و بهش خیره شد
می چا : چی میخوای ؟!
هانا : میخوام بدونم چرا انقدر ازم متنفری
می چا خنده ی عصبی ای کرد و آروم زمزمه کرد
می چا : تو باعث مرگش شدی…می خواستی ازت متنفر نباشم ؟!
هانا : چی ؟!...داری درمورد کی حرف میزنی
می چا با عصبانیت به هانا زل زد و با صدای نسبتاً بلندی گفت
می چا : دارم درمورد خواهرم صحبت می کنم…تو اونو ازم گرفتی…من از زندگیم فقط اونو داشتم نه چیز دیگه ای
هانا با تعجب پرسید
هانا : خواهرت ؟!
می چا دستش رو توی یقه لباسش برد و گردنبندی که به گردن داشت رو به هانا نشون داد
می چا : شاید این باعث بشه به خاطر بیاریش
هانا با دیدن اون گردنبند ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمش جاری شد و آروم زمزمه کرد
هانا : هه جونگ
می چا : درسته هه جونگ خواهر من…کسی که تو توی اون انبار ولش کردی…خواهرم به خاطر تو مرد…اگر ولش نمیکردی زنده می موند
هانا به معنی نه سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
هانا : نه من باعث مرگ هه جونگ نشدم
می چا با گریه بلند داد زد
می چا : دروغ نگو تو کشتیش
هانا : من و هه جونگ توی اون انبار لعنتی گیر افتاده بودیم…وقتی به هوش اومدم بهم گفتن که هه جونگ مرده…
می چا همونطور که با شدت گریه می کرد گوشاش رو گرفته بود و بلند داد می زد و می گفت
می چا : ساکت شو…ساکت شو
هانا : من مقصر مرگ هه جونگ نیستم…اون بهترین دوستم بود…چطور میتونستم باهاش این کار رو بکنم…
می چا : دروغ نگو تو کشتیش
می چا خواست به سمت هانا حمله کنه که مامور های پلیس وارد اتاق شدن و جلوی می چا رو گرفتن…هانا سریع از اتاق خارج شد ولی هنوز میتونست صدای می چا رو بشنوه…
…..
هانا به دریا خیره شده بود و آروم زمزمه می کرد
هانا : هه جونگا دلم برات تنگ شده…کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد…کاش الان پیشم بودی…
هانا همینطور به دریا خیره شده بود که صدای قدم های کسی رو شنید…برگشت و به پشت سرش نگاه کرد…جونگ کوک نفس زنان خودش رو به هانا رسوند و با هیجان گفت
جونگ کوک : از دخترا شنیدم که همه چیز یادت میاد…یعنی من رو به خاطر داری ؟
هانا : خب آره
جونگ کوک سریع دستای هانا رو توی دستای گرفت که هانا از این حرکت جونگ کوک شوکه شد
جونگ کوک : خب راستش یکم سخته گفتنش
هانا خنده ای از کیوتی پسر روبروش کرد…جونگ کوک یک نفس عمیق کشید و سریع پشت سر هم بدون گرفتن نفس گفت
جونگ کوک : هانا من ازت خوشم میاد…میدونم احتمال اینکه ردم کنی زیاده ولی…
هانا بدون هیچ حرفی جونگ کوک رو بغل کرد که باعث شد جونگ کوک شوکه بشه و حرفش نصفه بمونه…هانا از بغل جونگ کوک اومد بیرون و گفت
هانا : منم دوست دارم جونگ کوکا
جونگ کوک : یعنی الان دوست دخترم شدی ؟!
هانا سری تکون داد و گفت
هانا : آره
جونگ کوک از خوشحالی هانا رو بغل کرد و توی هوا چرخوند و بلند فریاد زد و گفت
جونگ کوک : عاشقتم ستاره ی درخشان من❤️✨
مرسی که این فیک رو خوندید و حمایتم کردید...امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید💕
#فیک
#بی_تی_اس#فیک_بی_تی_اس
#جونگ_کوک#فیک_جونگ_کوک
#تهیونگ#فیک_تهیونگ
#جیمین#فیک_جیمین
#جیهوپ#فیک_جیهوپ
#نامجون#فیک_نامجون
#شوگا#فیک_شوگا
#جین#فیک_جین
هانا سری تکون داد و وارد اتاق شد…روبروی می چا نشست و بهش خیره شد
می چا : چی میخوای ؟!
هانا : میخوام بدونم چرا انقدر ازم متنفری
می چا خنده ی عصبی ای کرد و آروم زمزمه کرد
می چا : تو باعث مرگش شدی…می خواستی ازت متنفر نباشم ؟!
هانا : چی ؟!...داری درمورد کی حرف میزنی
می چا با عصبانیت به هانا زل زد و با صدای نسبتاً بلندی گفت
می چا : دارم درمورد خواهرم صحبت می کنم…تو اونو ازم گرفتی…من از زندگیم فقط اونو داشتم نه چیز دیگه ای
هانا با تعجب پرسید
هانا : خواهرت ؟!
می چا دستش رو توی یقه لباسش برد و گردنبندی که به گردن داشت رو به هانا نشون داد
می چا : شاید این باعث بشه به خاطر بیاریش
هانا با دیدن اون گردنبند ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمش جاری شد و آروم زمزمه کرد
هانا : هه جونگ
می چا : درسته هه جونگ خواهر من…کسی که تو توی اون انبار ولش کردی…خواهرم به خاطر تو مرد…اگر ولش نمیکردی زنده می موند
هانا به معنی نه سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
هانا : نه من باعث مرگ هه جونگ نشدم
می چا با گریه بلند داد زد
می چا : دروغ نگو تو کشتیش
هانا : من و هه جونگ توی اون انبار لعنتی گیر افتاده بودیم…وقتی به هوش اومدم بهم گفتن که هه جونگ مرده…
می چا همونطور که با شدت گریه می کرد گوشاش رو گرفته بود و بلند داد می زد و می گفت
می چا : ساکت شو…ساکت شو
هانا : من مقصر مرگ هه جونگ نیستم…اون بهترین دوستم بود…چطور میتونستم باهاش این کار رو بکنم…
می چا : دروغ نگو تو کشتیش
می چا خواست به سمت هانا حمله کنه که مامور های پلیس وارد اتاق شدن و جلوی می چا رو گرفتن…هانا سریع از اتاق خارج شد ولی هنوز میتونست صدای می چا رو بشنوه…
…..
هانا به دریا خیره شده بود و آروم زمزمه می کرد
هانا : هه جونگا دلم برات تنگ شده…کاش هیچوقت این اتفاق نمی افتاد…کاش الان پیشم بودی…
هانا همینطور به دریا خیره شده بود که صدای قدم های کسی رو شنید…برگشت و به پشت سرش نگاه کرد…جونگ کوک نفس زنان خودش رو به هانا رسوند و با هیجان گفت
جونگ کوک : از دخترا شنیدم که همه چیز یادت میاد…یعنی من رو به خاطر داری ؟
هانا : خب آره
جونگ کوک سریع دستای هانا رو توی دستای گرفت که هانا از این حرکت جونگ کوک شوکه شد
جونگ کوک : خب راستش یکم سخته گفتنش
هانا خنده ای از کیوتی پسر روبروش کرد…جونگ کوک یک نفس عمیق کشید و سریع پشت سر هم بدون گرفتن نفس گفت
جونگ کوک : هانا من ازت خوشم میاد…میدونم احتمال اینکه ردم کنی زیاده ولی…
هانا بدون هیچ حرفی جونگ کوک رو بغل کرد که باعث شد جونگ کوک شوکه بشه و حرفش نصفه بمونه…هانا از بغل جونگ کوک اومد بیرون و گفت
هانا : منم دوست دارم جونگ کوکا
جونگ کوک : یعنی الان دوست دخترم شدی ؟!
هانا سری تکون داد و گفت
هانا : آره
جونگ کوک از خوشحالی هانا رو بغل کرد و توی هوا چرخوند و بلند فریاد زد و گفت
جونگ کوک : عاشقتم ستاره ی درخشان من❤️✨
مرسی که این فیک رو خوندید و حمایتم کردید...امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید💕
#فیک
#بی_تی_اس#فیک_بی_تی_اس
#جونگ_کوک#فیک_جونگ_کوک
#تهیونگ#فیک_تهیونگ
#جیمین#فیک_جیمین
#جیهوپ#فیک_جیهوپ
#نامجون#فیک_نامجون
#شوگا#فیک_شوگا
#جین#فیک_جین
۹۷.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.