نوشیدن خون قرمز
𝑫𝒓𝒊𝒏𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 15)
تهیونگ: فقط یبار.....
ات: چه زمانی....
تهیونگ: ( به ات اشاره کرد که بعدا بهش میگه و ات هم متوجه شد....)
ات: خب ایندفعه من میچرخونم....
جونگ کوک: بیاید دیگه دور اخر باشه من واقعا خوابم میاد ساعت 12 شبه....
ات: اوکی.....
( بطری رو چرخوند و سوال افتاد رو جنی و جواب از تیدا)
جنی: ج یا ح....
تیدا: ح....
جنی: اوممم...... منو بیشتر دوست داری یا ات؟
تیدا: الان تهیونگو درک میکنم..... واقعا سخته.... ولی..... نه نمیتونم بگم.... یا هر دو یا هیچکدوم....
جنی: تاثیر گذار بود😐
ات: خب دیگه ما میریم....
(ات رفت ایزوئل رو از اتاقش صدا کرد و بقیه هم رفتن خونه هاشون و ات و تهیونگ هم همینطور)
پرش زمانی تو خونه
( ساعت 12 و نیم شب)
ات ویو
(تهیونگ رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت و ایزوئل رو پاهاش دراز کشیده بود و خوابیده بود و تهیونگ هم با دست چپش موهاشو نوازش میکرد....و منم داشتم کارای خونه رو انجام میدادم و بالاخره کارام تموم شد و رفتم کنار تهیونگ نشستم....)
ات: این بچه رو ببر بزار اتاقش بخوابه...
تهیونگ: ( در حینی که سرش تو گوشی بود گفت) .... باشه....
( تهیونگ رفت ایزوئل رو گذاشت رو تختش و اومد نشست کنار ات و دوباره رفت تو گوشی)
ات: میگما.....
تهیونگ: ( هنگامی که سرش تو گوشیه جواب میده).... هوم....
ات: هنوز به کاری که قبلا گفتیم عمل نکردیم....
( تهیونگ سرشو از گوشیش اورد بیرون و گذاشت کنار و گفت)....
تهیونگ: چه کاری؟....
ات: اینکه یه روزی با دخترمون 3 تایی میریم لب دریا.....قدم میزنیم.....
تهیونگ: خب..... فردا بریم؟...
ات: اوهوم......میخوام به ایزوئل هم راجبش بگم که وقتی توی شکمم بود گفتیم قراره یه روزی به اینجا بیایم وقتی خانواده 3 تاییمون کامل شد.....
تهیونگ: اوهوم....
ات: اوهو اوهو راستی تو بازی جرئت و حقیقت چه وقتی به من دروغ گفتی؟.... خودت اشاره کردی بعدا بهم میگی....
تهیونگ: اها خب..... وقتی که 18 سالم بود و تو 16...... لونا رو که یادته؟!....
ات: اره....
تهیونگ: من از لج با تو بهت گفتم باهاش رابطه برقرار کردم و ما دوتا باهمیم..... دروغ گفتم..... اولای اشنایی مون از هم متنفر بودیم ولی بعدا کی فکرشو میکرد الان پدر و مادر بچمون باشیم؟!....
ات: هعییی زمان چقد زود گذشت..... ولی از لونا متنفر بودم.... دلم میخواست جرش بدم.... همش هم بهت میچسبید ولی من نمیگم که حسودی میکردم..... عاشقتم نبودم ولی یه جورایی بدم میومد که پیشت میومد
تهیونگ: منم ازش چندشم میشد.... اخه نمیدونی که چه چیزایی بهم میگفت.....
ات: اسکل بود از اول...... وای اهههه..... دیوث گوه میخوری به شوهر من نزدیک میشدی قبلا.... ( ات همینطور هعی فحش میداد و تهیونگ درحال جر خوردن از خنده)
ادامه اش تو کامنتا..
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 15)
تهیونگ: فقط یبار.....
ات: چه زمانی....
تهیونگ: ( به ات اشاره کرد که بعدا بهش میگه و ات هم متوجه شد....)
ات: خب ایندفعه من میچرخونم....
جونگ کوک: بیاید دیگه دور اخر باشه من واقعا خوابم میاد ساعت 12 شبه....
ات: اوکی.....
( بطری رو چرخوند و سوال افتاد رو جنی و جواب از تیدا)
جنی: ج یا ح....
تیدا: ح....
جنی: اوممم...... منو بیشتر دوست داری یا ات؟
تیدا: الان تهیونگو درک میکنم..... واقعا سخته.... ولی..... نه نمیتونم بگم.... یا هر دو یا هیچکدوم....
جنی: تاثیر گذار بود😐
ات: خب دیگه ما میریم....
(ات رفت ایزوئل رو از اتاقش صدا کرد و بقیه هم رفتن خونه هاشون و ات و تهیونگ هم همینطور)
پرش زمانی تو خونه
( ساعت 12 و نیم شب)
ات ویو
(تهیونگ رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت و ایزوئل رو پاهاش دراز کشیده بود و خوابیده بود و تهیونگ هم با دست چپش موهاشو نوازش میکرد....و منم داشتم کارای خونه رو انجام میدادم و بالاخره کارام تموم شد و رفتم کنار تهیونگ نشستم....)
ات: این بچه رو ببر بزار اتاقش بخوابه...
تهیونگ: ( در حینی که سرش تو گوشی بود گفت) .... باشه....
( تهیونگ رفت ایزوئل رو گذاشت رو تختش و اومد نشست کنار ات و دوباره رفت تو گوشی)
ات: میگما.....
تهیونگ: ( هنگامی که سرش تو گوشیه جواب میده).... هوم....
ات: هنوز به کاری که قبلا گفتیم عمل نکردیم....
( تهیونگ سرشو از گوشیش اورد بیرون و گذاشت کنار و گفت)....
تهیونگ: چه کاری؟....
ات: اینکه یه روزی با دخترمون 3 تایی میریم لب دریا.....قدم میزنیم.....
تهیونگ: خب..... فردا بریم؟...
ات: اوهوم......میخوام به ایزوئل هم راجبش بگم که وقتی توی شکمم بود گفتیم قراره یه روزی به اینجا بیایم وقتی خانواده 3 تاییمون کامل شد.....
تهیونگ: اوهوم....
ات: اوهو اوهو راستی تو بازی جرئت و حقیقت چه وقتی به من دروغ گفتی؟.... خودت اشاره کردی بعدا بهم میگی....
تهیونگ: اها خب..... وقتی که 18 سالم بود و تو 16...... لونا رو که یادته؟!....
ات: اره....
تهیونگ: من از لج با تو بهت گفتم باهاش رابطه برقرار کردم و ما دوتا باهمیم..... دروغ گفتم..... اولای اشنایی مون از هم متنفر بودیم ولی بعدا کی فکرشو میکرد الان پدر و مادر بچمون باشیم؟!....
ات: هعییی زمان چقد زود گذشت..... ولی از لونا متنفر بودم.... دلم میخواست جرش بدم.... همش هم بهت میچسبید ولی من نمیگم که حسودی میکردم..... عاشقتم نبودم ولی یه جورایی بدم میومد که پیشت میومد
تهیونگ: منم ازش چندشم میشد.... اخه نمیدونی که چه چیزایی بهم میگفت.....
ات: اسکل بود از اول...... وای اهههه..... دیوث گوه میخوری به شوهر من نزدیک میشدی قبلا.... ( ات همینطور هعی فحش میداد و تهیونگ درحال جر خوردن از خنده)
ادامه اش تو کامنتا..
۹.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.