P28
P28
پاریس.....پایتخت عشق......شهر عاشق و معشوق......جایی که عشق به عمقش میرسه و هر عاشقی رو به معشوقش میرسونه. حالا به نظر شما این دوتا کبوتر عاشق قصه ی ما تهش به هم برسن؟؟؟؟ کی میدونه..... همینجوریشم داستان آشناییشون خیلی عجیبه.....پسری که گذشته اش مبهمه و شخصیت به کتابه و دختری که میگه از ۱۰۰ سال آینده اومده.....مطمعنم اگه قبل آشناییشون با هم بهشون میگفتیم قراره اینشکلی عاشق بشن، عمرا اگه باور میکردن......
بگذریم نمیخواستم اینقدر وقتتون و بگیرم..... به هر حال بیاید برگردیم به پایتخت عشق و ببینیم این عاشقان ما چه میکنند.......
_ پس پاریس زمان شما اینشکلیه.......
+ نمیدونم از نظر تو قشنگیه یا نه به هر حال زمان شما کلی چیز عجیب غریب اومده و کلی چیز تغییر کرده و ......
الیزا خندید و بوسه ی کوتاهی رو لبای پسر روبه روش گذاشت: میدونم میدونم.......ولی به نظرم این پاریس یه جور دیگه قشنگه....میدونی پاریس زمان من خیلی شلوغ تره.....برج ایفل هستش دیگه.....
+ چی ؟؟؟ برج ...برج ای....
_ برج ایفل. تا ۱۰ سال دیگه شما توی پاریس بلند ترین برج دنیا رو دارین.....
+ وای این تک تک تکنو...
الیزا دوباره خندید و گفت: تکنولوژی عزیزم تکنولوژی.....
تهیونگ لبخندی از سر خجالت زد و گفت: آره همون....خیلی چیز خوبیه.....
تهیونگ در حالی که دست دخترو گرفته بود و در خیابان قدم میزدن به سمتی دوید و دختر هم دنبالش رفت: کجا میریم؟؟
+ صبر کن الان میرسیم.
چند لحظه بعد اونا جلوی به کتابخانه ایستاده بودن.....
_ اوه خدای من اینجا یه کتابخانه است.....
+ همینطوره. من هر موقع به پاریس میام یه سر به اینجا میزنم.
الیزا وارد کتابخانه شد و سرتاسر کتابخانه نگاه کرد..... کتاب های مختلفی اونجا بود....بعضی از کتاب ها در زمان الیزا یا خیلی کمیاب بود.... یا نبود..... یا هرکسی نمیتونست بخونه.....یا خوندنشون ممنوع بود....ولی الان در برابرش کلی کتاب بود که هیچ ممنوعیتی برای خواندن نداشت..... میان قفسه های کتاب میگذشت و اگر کتابی میدید که جالب باشه بر میداشت..... در نهایت با کلی کتاب سر میز رفت و نشست و مشغول خواندن شد.......
لایک یادتون نره 💖
پاریس.....پایتخت عشق......شهر عاشق و معشوق......جایی که عشق به عمقش میرسه و هر عاشقی رو به معشوقش میرسونه. حالا به نظر شما این دوتا کبوتر عاشق قصه ی ما تهش به هم برسن؟؟؟؟ کی میدونه..... همینجوریشم داستان آشناییشون خیلی عجیبه.....پسری که گذشته اش مبهمه و شخصیت به کتابه و دختری که میگه از ۱۰۰ سال آینده اومده.....مطمعنم اگه قبل آشناییشون با هم بهشون میگفتیم قراره اینشکلی عاشق بشن، عمرا اگه باور میکردن......
بگذریم نمیخواستم اینقدر وقتتون و بگیرم..... به هر حال بیاید برگردیم به پایتخت عشق و ببینیم این عاشقان ما چه میکنند.......
_ پس پاریس زمان شما اینشکلیه.......
+ نمیدونم از نظر تو قشنگیه یا نه به هر حال زمان شما کلی چیز عجیب غریب اومده و کلی چیز تغییر کرده و ......
الیزا خندید و بوسه ی کوتاهی رو لبای پسر روبه روش گذاشت: میدونم میدونم.......ولی به نظرم این پاریس یه جور دیگه قشنگه....میدونی پاریس زمان من خیلی شلوغ تره.....برج ایفل هستش دیگه.....
+ چی ؟؟؟ برج ...برج ای....
_ برج ایفل. تا ۱۰ سال دیگه شما توی پاریس بلند ترین برج دنیا رو دارین.....
+ وای این تک تک تکنو...
الیزا دوباره خندید و گفت: تکنولوژی عزیزم تکنولوژی.....
تهیونگ لبخندی از سر خجالت زد و گفت: آره همون....خیلی چیز خوبیه.....
تهیونگ در حالی که دست دخترو گرفته بود و در خیابان قدم میزدن به سمتی دوید و دختر هم دنبالش رفت: کجا میریم؟؟
+ صبر کن الان میرسیم.
چند لحظه بعد اونا جلوی به کتابخانه ایستاده بودن.....
_ اوه خدای من اینجا یه کتابخانه است.....
+ همینطوره. من هر موقع به پاریس میام یه سر به اینجا میزنم.
الیزا وارد کتابخانه شد و سرتاسر کتابخانه نگاه کرد..... کتاب های مختلفی اونجا بود....بعضی از کتاب ها در زمان الیزا یا خیلی کمیاب بود.... یا نبود..... یا هرکسی نمیتونست بخونه.....یا خوندنشون ممنوع بود....ولی الان در برابرش کلی کتاب بود که هیچ ممنوعیتی برای خواندن نداشت..... میان قفسه های کتاب میگذشت و اگر کتابی میدید که جالب باشه بر میداشت..... در نهایت با کلی کتاب سر میز رفت و نشست و مشغول خواندن شد.......
لایک یادتون نره 💖
۶.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.