•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
#𝙋𝙖𝙧𝙩_28
#همخونه_اخموی_من
درست حدس زدم عمو حامد بود درو باز کرد
باذوق سمت در ورودی رفت سریع کتابام روی زمین پهن کردم
خودمم رفتم روی تخت و خودم به خواب زدم و یه کتابیم گذاشتم کنار دستم
طولی نکشید که در اتاق باز شد و صدای بی بی و عمو رو شنیدم
_پرنسس عموش که خوابه
هه پرنسس عموم اگه بودم ماهی سالی یبار سراغ نمیگرفت بی بی در جوابش گفت
_دورش بگردم از بس سرگرم کلاساش شده خسته میشه میخوابه
_بریم بیرون بی بی بذاریم بخوابه میخواستم باخودم ببرمش خونه بمونه فردا بیاد ولی بعد گفتم شما تنها میمونین که کلا گفتم خودم بیام بهتون سر بزنم
دیگه صداشون نشنیدم و از اتاق بیرون رفتن هه
سر بزنه به من اگه میخواست منو ببره به همراه بی بی میبرد چون خوب میدونست من بدون بی بی جایی نمیرم
مطمئنم واسه کاری اومده شک ندارم
اونقدر این پهلو اون پهلو شدم که واقعا چشمام گرم شد
طولی نکشید که سنگینی چشمام حس کردم و دیگه نتونستم چشمام باز نگه دارم و توی عالم خواب رفتم...............
#𝙋𝙖𝙧𝙩_28
#همخونه_اخموی_من
درست حدس زدم عمو حامد بود درو باز کرد
باذوق سمت در ورودی رفت سریع کتابام روی زمین پهن کردم
خودمم رفتم روی تخت و خودم به خواب زدم و یه کتابیم گذاشتم کنار دستم
طولی نکشید که در اتاق باز شد و صدای بی بی و عمو رو شنیدم
_پرنسس عموش که خوابه
هه پرنسس عموم اگه بودم ماهی سالی یبار سراغ نمیگرفت بی بی در جوابش گفت
_دورش بگردم از بس سرگرم کلاساش شده خسته میشه میخوابه
_بریم بیرون بی بی بذاریم بخوابه میخواستم باخودم ببرمش خونه بمونه فردا بیاد ولی بعد گفتم شما تنها میمونین که کلا گفتم خودم بیام بهتون سر بزنم
دیگه صداشون نشنیدم و از اتاق بیرون رفتن هه
سر بزنه به من اگه میخواست منو ببره به همراه بی بی میبرد چون خوب میدونست من بدون بی بی جایی نمیرم
مطمئنم واسه کاری اومده شک ندارم
اونقدر این پهلو اون پهلو شدم که واقعا چشمام گرم شد
طولی نکشید که سنگینی چشمام حس کردم و دیگه نتونستم چشمام باز نگه دارم و توی عالم خواب رفتم...............
۴۷۶
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.