pawn/ادامه پارت ۱۰۴
سویول آروم سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد... از شنیدن حرف تهیونگ جا خورده بود... منتظر موند تا تهیونگ حرفشو ادامه بده...
-یه دختر بچه داره... بهش میخورد حدودا ۴ یا پنج ساله باشه.... ازش پرسیدم پدرش کیه ولی بهم نگفت...
سویول وحشت زده شد.... چشماش به حالت عصبی گونه ای تند و تند در حال حرکت بود... و توی چشماش رو اشک پر میکرد... چون اون میدونست ا/ت خیانتی مرتکب نشده و احتمالا اون بچه دختر تهیونگه!...
ولی جرئت گفتن این حقایق رو به تهیونگ نداشت... اگر میگفت دیگه برای همیشه تنها میشد... تنها ملاقاتیشو از دست میداد...
تهیونگ قبلا گفته بود که پدر مادرش به دیدارش نمیان چون گفتن طاقت دیدنشو توی اون وضع ندارن...
بنابراین شجاعت گفتن نداشت... فقط به چشمای تهیونگ نگاه میکرد و اشکاش بی اختیار سرازیر میشد...
تهیونگ با دیدن اشکای سویول دستشو مشت کرد و با عصبانیت گفت: دلیل اشکاتو نمیفهمم... وقتی انتظار دارم واکنشت به حرفام خشم باشه گریه میکنی!... وقتی انتظار دارم ناراحت بشی برعکس میشه!... چرا؟
تو چی حس میکنی و میفهمی که من ازش بی خبرم؟....
برای لحظه ای سویول دهنشو باز کرد... انگار میخواست چیزی بگه... تهیونگ منتظر نگاهش کرد... ولی سویول پشیمون شد!...
و باز هم تصمیم به سکوت گرفت...
سکوتی که تهیونگ رو به ستوه میاورد... و باعث شد یه دفعه ای از اتاق بیرون بره...
تهیونگ رفت... سویول شدت اشکاش بیشتر شد... برگشت و به اطرافش نگاه کرد... و دید که حالا باز هم تنها شده... جلوی خودش لب زد: نمیتونم بگم... نمیتونم!....
*********************************************
ا/ت توی شرکت بود... چانیول پیشش بود... با دیدن ا/ت که کلافه بنظر میومد پرسید: چی شده؟...
ا/ت دستی تو موهاش کشید و گفت: وقتی داشتم یوجین رو مهدکودک میبردم تهیونگ راهمونو بست
چانیول: برای چی؟ چیکار کرد؟
ا/ت: مشکوک شده!... ازم پرسید پدر یوجین کیه... گفت تا بهش ثابت نکنم که یوجین بهش ارتباطی نداره دست بردار نیست!
چانیول: عجب... خیلی بد شد!... اگه میخواستی کاری کنی من کمکت میکنم
ا/ت: نیازی نیست!... این قضیه به خودم مربوطه... نمیخوام کمکت مثل قدیما باشه...
چانیول از حرف ا/ت بدجور جا خورد... ولی حرفی نداشت که بگه! ... چون خجالت میکشید
-یه دختر بچه داره... بهش میخورد حدودا ۴ یا پنج ساله باشه.... ازش پرسیدم پدرش کیه ولی بهم نگفت...
سویول وحشت زده شد.... چشماش به حالت عصبی گونه ای تند و تند در حال حرکت بود... و توی چشماش رو اشک پر میکرد... چون اون میدونست ا/ت خیانتی مرتکب نشده و احتمالا اون بچه دختر تهیونگه!...
ولی جرئت گفتن این حقایق رو به تهیونگ نداشت... اگر میگفت دیگه برای همیشه تنها میشد... تنها ملاقاتیشو از دست میداد...
تهیونگ قبلا گفته بود که پدر مادرش به دیدارش نمیان چون گفتن طاقت دیدنشو توی اون وضع ندارن...
بنابراین شجاعت گفتن نداشت... فقط به چشمای تهیونگ نگاه میکرد و اشکاش بی اختیار سرازیر میشد...
تهیونگ با دیدن اشکای سویول دستشو مشت کرد و با عصبانیت گفت: دلیل اشکاتو نمیفهمم... وقتی انتظار دارم واکنشت به حرفام خشم باشه گریه میکنی!... وقتی انتظار دارم ناراحت بشی برعکس میشه!... چرا؟
تو چی حس میکنی و میفهمی که من ازش بی خبرم؟....
برای لحظه ای سویول دهنشو باز کرد... انگار میخواست چیزی بگه... تهیونگ منتظر نگاهش کرد... ولی سویول پشیمون شد!...
و باز هم تصمیم به سکوت گرفت...
سکوتی که تهیونگ رو به ستوه میاورد... و باعث شد یه دفعه ای از اتاق بیرون بره...
تهیونگ رفت... سویول شدت اشکاش بیشتر شد... برگشت و به اطرافش نگاه کرد... و دید که حالا باز هم تنها شده... جلوی خودش لب زد: نمیتونم بگم... نمیتونم!....
*********************************************
ا/ت توی شرکت بود... چانیول پیشش بود... با دیدن ا/ت که کلافه بنظر میومد پرسید: چی شده؟...
ا/ت دستی تو موهاش کشید و گفت: وقتی داشتم یوجین رو مهدکودک میبردم تهیونگ راهمونو بست
چانیول: برای چی؟ چیکار کرد؟
ا/ت: مشکوک شده!... ازم پرسید پدر یوجین کیه... گفت تا بهش ثابت نکنم که یوجین بهش ارتباطی نداره دست بردار نیست!
چانیول: عجب... خیلی بد شد!... اگه میخواستی کاری کنی من کمکت میکنم
ا/ت: نیازی نیست!... این قضیه به خودم مربوطه... نمیخوام کمکت مثل قدیما باشه...
چانیول از حرف ا/ت بدجور جا خورد... ولی حرفی نداشت که بگه! ... چون خجالت میکشید
۱۸.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.