دزیره ویکوک
_ بیا جونگکوکا، برات قهوه درست کنم؟
برای یک لحظه به خودش اومد ساعت نه و ده دقیقه بود و باید
به خونشون بر میگشت.
_ نونا زحمت نکش من و تهیونگ باید برگردیم.
برگشت و با تعجب نگاهش کرد:
_ بر میگردین؟
_ من دیگه راه اینجا رو یاد گرفتم، بیشتر میام.
لبخند گرمی زد و سرش رو به تایید تکون داد:
_ مراقب برادرم باش... لطفا.
_ سعیم و میکنم، فعال خدانگه دار.
حرف دیگه ای نزد و بعد از خداحافظی از در اصلی خارج شد.
تهیونگ روی ایوان ایستاده بود و دومین سیگارش رو میکشید.
آروم از پشت بهش نزدیک شد، بازوش رو گرفت و مجبورش
کرد به سمت خودش برگرده، با برگشتن تهیونگ چشمهای
قرمزش مثل خار توی قلب جونگکوک فرو رفت. در حالی که به
چشمهای خیس تهیونگ زل زده بود، سیگار رو از دستش
گرفت و روی زمین انداخت:
_ خوبی؟
_ هستم؟
_ میشی...
_ من دوسش دارم... براش میمیرم اون دخترمه... ولی نمیتونم
توی چشمای بی گناهش نگاه کنم...
اشک باز هم به چشمهاش برگشت، دستش رو الی موهاش برد
و چنگی به موهاش زد با بغض کلماتش رو به زبون آورد:
_ من مادرش و ازش گرفتم... خودم و که پدرشم ازش گرفتم و
حاال دختر من بزرگ میشه... وقتی توی مدرسه معنی اسمش و
میبینه با خودش میگه اگه من پرستیدنی بودم، چرا کسی نبود
من و بپرسته؟
جونگکوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و در حالی که
اشکهای خودش رو کنترل میکرد، دستهای تهیونگ رو از
سرش جدا کرد و صورتش رو با دست هاش صورتش رو قاب
گرفت:
_ من و ببین... تو، توی تمام زندگیم حتی توی ده سالی که
نداشتمت، بهترین مردی بودی که دیدم. عاشق ترین آدمی بودی که دیدم و یه قلب عاشق هیچوقت نمیمیره. بهت قول
میدم... دوباره اون لعنتی رو به کار بندازم، قول میدم جوری
بتپه که هیچوقت از کار نیوفته.
تهیونگ با بهت به چهره ی جونگکوک زل زده بود این پسر از
چی حرف میزد؟ جونگکوک در حالی که اشکهاش به شدت
پایین میریخت، تکه تکه حرفش رو ادامه داد:
_ اوژنی... دزیره کالری میگفت... فکر میکردم بزرگ شدم... ولی
آدم تا وقتی واقعا عاشق کسی نباشه، بزرگ نشده... پس من...
به خاطرت بزرگ میشم، تهیونگ.
تهیونگ بدون پلک زدن دستهاش رو روی دستهای جونگکوک
گذاشت و پایین آورد، خودش هم نمیدونست چرا اما ضربان
قلبش باال رفته بود. جونگکوک امشب، جونگکوک نیم ساعت
پیش یا حتی جونگکوک امروز نبود. چیزی درونش تغییر کرده
بود، دیدن آچا؟ دیدن اشکهای تهیونگ؟ واقعا چی باعثش بود؟
جونگکوک امشب، بیشتر گریه میکرد، تند تند حرف میزد،
برای یک لحظه به خودش اومد ساعت نه و ده دقیقه بود و باید
به خونشون بر میگشت.
_ نونا زحمت نکش من و تهیونگ باید برگردیم.
برگشت و با تعجب نگاهش کرد:
_ بر میگردین؟
_ من دیگه راه اینجا رو یاد گرفتم، بیشتر میام.
لبخند گرمی زد و سرش رو به تایید تکون داد:
_ مراقب برادرم باش... لطفا.
_ سعیم و میکنم، فعال خدانگه دار.
حرف دیگه ای نزد و بعد از خداحافظی از در اصلی خارج شد.
تهیونگ روی ایوان ایستاده بود و دومین سیگارش رو میکشید.
آروم از پشت بهش نزدیک شد، بازوش رو گرفت و مجبورش
کرد به سمت خودش برگرده، با برگشتن تهیونگ چشمهای
قرمزش مثل خار توی قلب جونگکوک فرو رفت. در حالی که به
چشمهای خیس تهیونگ زل زده بود، سیگار رو از دستش
گرفت و روی زمین انداخت:
_ خوبی؟
_ هستم؟
_ میشی...
_ من دوسش دارم... براش میمیرم اون دخترمه... ولی نمیتونم
توی چشمای بی گناهش نگاه کنم...
اشک باز هم به چشمهاش برگشت، دستش رو الی موهاش برد
و چنگی به موهاش زد با بغض کلماتش رو به زبون آورد:
_ من مادرش و ازش گرفتم... خودم و که پدرشم ازش گرفتم و
حاال دختر من بزرگ میشه... وقتی توی مدرسه معنی اسمش و
میبینه با خودش میگه اگه من پرستیدنی بودم، چرا کسی نبود
من و بپرسته؟
جونگکوک سرش رو به چپ و راست تکون داد و در حالی که
اشکهای خودش رو کنترل میکرد، دستهای تهیونگ رو از
سرش جدا کرد و صورتش رو با دست هاش صورتش رو قاب
گرفت:
_ من و ببین... تو، توی تمام زندگیم حتی توی ده سالی که
نداشتمت، بهترین مردی بودی که دیدم. عاشق ترین آدمی بودی که دیدم و یه قلب عاشق هیچوقت نمیمیره. بهت قول
میدم... دوباره اون لعنتی رو به کار بندازم، قول میدم جوری
بتپه که هیچوقت از کار نیوفته.
تهیونگ با بهت به چهره ی جونگکوک زل زده بود این پسر از
چی حرف میزد؟ جونگکوک در حالی که اشکهاش به شدت
پایین میریخت، تکه تکه حرفش رو ادامه داد:
_ اوژنی... دزیره کالری میگفت... فکر میکردم بزرگ شدم... ولی
آدم تا وقتی واقعا عاشق کسی نباشه، بزرگ نشده... پس من...
به خاطرت بزرگ میشم، تهیونگ.
تهیونگ بدون پلک زدن دستهاش رو روی دستهای جونگکوک
گذاشت و پایین آورد، خودش هم نمیدونست چرا اما ضربان
قلبش باال رفته بود. جونگکوک امشب، جونگکوک نیم ساعت
پیش یا حتی جونگکوک امروز نبود. چیزی درونش تغییر کرده
بود، دیدن آچا؟ دیدن اشکهای تهیونگ؟ واقعا چی باعثش بود؟
جونگکوک امشب، بیشتر گریه میکرد، تند تند حرف میزد،
۴.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.