سناریو تقدیمی میزوچی
واسه ی میزو جون هم نوشتم😧🎀
.......................
در اعماق تاریکی قلعهای بیانتها، جایی که سایهها رقصی شیطانی میکردند، موجودی اسرارآمیز و بینظیر پدیدار شد. میزوچی، با موهایی به رنگ شب و شفق و چشمانی به سرخ یاقوت، از دل تاریکی بیرون آمد. زیبایی او افسانهای بود، اما در اعماق نگاهش، ژرفای شیطانیای نهفته بود که حتی تاریکی نیز از آن میهراسید.
او به ناگاه در این قلعهی نفرینشده احضار شده بود. برای چه به اینجا کشانده بود؟ و چه رازی در پس این احضار نهفته بود؟
در همان لحظه، چشمانش به آکازا، یکی از ساکنان این قلعهی تاریک، افتاد. آکازا با چهره سرد و بیرحم، همچون کوهی استوار در برابر میزوچی ایستاده بود. میزوچی با لبخندی شیطانی که نیشهای تیزش را نمایان میکرد، به او سلام کرد. اما آکازا بیاعتنا به او، همچنان ساکت ایستاده بود.
ناگهان، دوما، یکی دیگر از اهالی قلعه، با لحنی تمسخرآمیز وارد بحث شد و گفت:"اوه آکازا دونو! این خیلی بی ادبیعه که..... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود، مشتی محکم از سوی آکازا به صورتش کوبیده شد. دوما با خونسردی صورتش را ترمیم کرد و به تمسخر آکازا ادامه داد.
میزوچی از این صحنه لذت میبرد. او با خندهای بلند گفت: "آه، آکازا، تو همیشه اینقدر پرخاشگری؟" آکازا با لحنی تهدیدآمیز پاسخ داد: "مواظب حرفهات باش، میزوچی."
در همین لحظه، ناکیمه، نوازندهی وفادار موزان، با نواختن سازش خبر از آمدن اربابشان داد. موزان، پادشاه شیاطین، با ظاهری سرد و محاسباتی بر فراز قلعه ظاهر شد. او با لحنی بیعاطفه از مرگ داکی و گیوتارو سخن گفت و میزوچی با خندهای شیطانی به این خبر واکنش نشان داد: "اوه چه بد! ولی این دیگه مشکل من نیست."
در آن لحظه، همه چیز برای یک رویارویی بزرگ آماده میشد.
...............
اهم، دیگه ادامه ندم چون حس کردم داشتم به ریدن نزدیک میشدم..
هعی... امیدوارم خوشت بیاد میزو😧🌹
.......................
در اعماق تاریکی قلعهای بیانتها، جایی که سایهها رقصی شیطانی میکردند، موجودی اسرارآمیز و بینظیر پدیدار شد. میزوچی، با موهایی به رنگ شب و شفق و چشمانی به سرخ یاقوت، از دل تاریکی بیرون آمد. زیبایی او افسانهای بود، اما در اعماق نگاهش، ژرفای شیطانیای نهفته بود که حتی تاریکی نیز از آن میهراسید.
او به ناگاه در این قلعهی نفرینشده احضار شده بود. برای چه به اینجا کشانده بود؟ و چه رازی در پس این احضار نهفته بود؟
در همان لحظه، چشمانش به آکازا، یکی از ساکنان این قلعهی تاریک، افتاد. آکازا با چهره سرد و بیرحم، همچون کوهی استوار در برابر میزوچی ایستاده بود. میزوچی با لبخندی شیطانی که نیشهای تیزش را نمایان میکرد، به او سلام کرد. اما آکازا بیاعتنا به او، همچنان ساکت ایستاده بود.
ناگهان، دوما، یکی دیگر از اهالی قلعه، با لحنی تمسخرآمیز وارد بحث شد و گفت:"اوه آکازا دونو! این خیلی بی ادبیعه که..... اما قبل از اینکه حرفش تمام شود، مشتی محکم از سوی آکازا به صورتش کوبیده شد. دوما با خونسردی صورتش را ترمیم کرد و به تمسخر آکازا ادامه داد.
میزوچی از این صحنه لذت میبرد. او با خندهای بلند گفت: "آه، آکازا، تو همیشه اینقدر پرخاشگری؟" آکازا با لحنی تهدیدآمیز پاسخ داد: "مواظب حرفهات باش، میزوچی."
در همین لحظه، ناکیمه، نوازندهی وفادار موزان، با نواختن سازش خبر از آمدن اربابشان داد. موزان، پادشاه شیاطین، با ظاهری سرد و محاسباتی بر فراز قلعه ظاهر شد. او با لحنی بیعاطفه از مرگ داکی و گیوتارو سخن گفت و میزوچی با خندهای شیطانی به این خبر واکنش نشان داد: "اوه چه بد! ولی این دیگه مشکل من نیست."
در آن لحظه، همه چیز برای یک رویارویی بزرگ آماده میشد.
...............
اهم، دیگه ادامه ندم چون حس کردم داشتم به ریدن نزدیک میشدم..
هعی... امیدوارم خوشت بیاد میزو😧🌹
۱.۶k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.