(وقتی جلوی بچتون.....) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
نویسنده :https://wisgoon.com/jeon_rashel_93
اصلا از رفتارش سر در نیاوردم که چرا اون کارو کرد
فلش بک
امروز رفته بودم شرکتش تهجین(بچتون) رو با خودم بردم
اسم یکی از همکاراش که مینهو بود اومده بود پیشم داشتم باهاش حرف میزدم و بین هر حرفاش قهقه ای میزدم
قصد من فقط این بود که حرص فلیکس رو در بیارم همین....
...
از قیافه فلیکس معلوم بود هم عصبیه هم ناراحت گفتم الانه که برسم خونه یه کارایی با هام بکنه ولی وقتی رفتیم اون کارا که هیچ نکرد حتا بهم اهمیتم نداد
_اماده شو میخایم بریم تولد دختر شریکم (سرد و جدی)
بـ..باشه
فلش بک به مهمونی
رفتیم جلوی در عمارتشون که در برامون باز کردن
=اوه... سلام اقا و خانم لی
_سلام اقای پارک خوبید؟
=اره خیلی حالم خوبه امیدوارم شماهم حالتون خوب باشه
بله ممنونم
_بله.. دخترتون کجاست
=میسو رو میگید اون منتظر شماس
_بریم که منتظرش نذاریم
اونا رفتن حتی اهمیت ندادن که من میام یا نه
فلیکس وقتی رفت داخل عمارت دست میسو رو گرفت و بوسه ای بهش زد
با تهجین وارد خونه شدیم رو مبل یه نفره گوشه خونه که کسی دید کاملی به اون نقطه ی عمارت نداشت نشستیم
&اوه
&اوه اقای لی چرا خانومتون اونجا نشستن
_شاید باورت نشه ولی منم نمیدونم
و قهقه هر دوشون عمارت رو پر کرده بود
حالم دیگه داشت بد میشد و بخاطر صبح خودمو هعی سرزنش میکردم
تهجین داشت گریه میکرد
نزدیک فلیکس شدم و دید تهجین گریه میکنه
دستمو گرفت و از همه خدافظی کرد و راه افتادیم
رسیدیم خونه
درو باز کرد و رفت
منم پشتش رفتم خیلی ناراحت بودم
وقتی وارد شدم تهجین که بدو بدو رفت تا با عروسکشاش بازی کنه
منم رفتم کنار فلیکس نشستم تاباهاش صحبت کنم
فـ..فلیکس
_هوم؟
ازم ناراحتی؟
_نه برای چی
الکی نگوو
تو روم نگاه کرد
#استری_کیدز
نویسنده :https://wisgoon.com/jeon_rashel_93
اصلا از رفتارش سر در نیاوردم که چرا اون کارو کرد
فلش بک
امروز رفته بودم شرکتش تهجین(بچتون) رو با خودم بردم
اسم یکی از همکاراش که مینهو بود اومده بود پیشم داشتم باهاش حرف میزدم و بین هر حرفاش قهقه ای میزدم
قصد من فقط این بود که حرص فلیکس رو در بیارم همین....
...
از قیافه فلیکس معلوم بود هم عصبیه هم ناراحت گفتم الانه که برسم خونه یه کارایی با هام بکنه ولی وقتی رفتیم اون کارا که هیچ نکرد حتا بهم اهمیتم نداد
_اماده شو میخایم بریم تولد دختر شریکم (سرد و جدی)
بـ..باشه
فلش بک به مهمونی
رفتیم جلوی در عمارتشون که در برامون باز کردن
=اوه... سلام اقا و خانم لی
_سلام اقای پارک خوبید؟
=اره خیلی حالم خوبه امیدوارم شماهم حالتون خوب باشه
بله ممنونم
_بله.. دخترتون کجاست
=میسو رو میگید اون منتظر شماس
_بریم که منتظرش نذاریم
اونا رفتن حتی اهمیت ندادن که من میام یا نه
فلیکس وقتی رفت داخل عمارت دست میسو رو گرفت و بوسه ای بهش زد
با تهجین وارد خونه شدیم رو مبل یه نفره گوشه خونه که کسی دید کاملی به اون نقطه ی عمارت نداشت نشستیم
&اوه
&اوه اقای لی چرا خانومتون اونجا نشستن
_شاید باورت نشه ولی منم نمیدونم
و قهقه هر دوشون عمارت رو پر کرده بود
حالم دیگه داشت بد میشد و بخاطر صبح خودمو هعی سرزنش میکردم
تهجین داشت گریه میکرد
نزدیک فلیکس شدم و دید تهجین گریه میکنه
دستمو گرفت و از همه خدافظی کرد و راه افتادیم
رسیدیم خونه
درو باز کرد و رفت
منم پشتش رفتم خیلی ناراحت بودم
وقتی وارد شدم تهجین که بدو بدو رفت تا با عروسکشاش بازی کنه
منم رفتم کنار فلیکس نشستم تاباهاش صحبت کنم
فـ..فلیکس
_هوم؟
ازم ناراحتی؟
_نه برای چی
الکی نگوو
تو روم نگاه کرد
۳۶.۰k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.