زندگی یک شیطان
ویو پگی
از خواب که پاشدم جیغم رفت هوا ساعت 12 ظهر بود و من باید ساعت 3 سر قرار باشم سریع رفتم دست صورتمو شستم یه چیزی خوردم و رفتم بیرون و خرید کردم آخه قرار بود به یه اردوی 5 روزه بریم جنگل وقتی همه چیزو خریدم رسیدم خونه شت ساعت 2 ظهر بود سریع رفتم یه دوش ده دقیقه ای بگیرم زمان از دستم در رفت شد 30 دیقه سریع اومدم بیرون موهامو خشک کردم لباس پوشیدن وسایلامو جمع کردم سوار ماشین شدم رفتم جلو مدرسه تو راه بودم گوشیم زنگ خورد دوستم بود
_سلام نیلی
+سلام پگی کدوم گوری هستی
_ببخشید یه چند دیقه دیر کردم
+کجا یه چند دیقه ساعت 5
_شت
+بیخیال خواستم بگم ما راه افتادیم لوکیشن میفرستم تو هم بیا
_باش
لوکیشنو فرستاد و دادم به رانندم و رفتیم ساعت 8 رسیدیم جنگل اونا رسیده بودن و همه چادرا رو گذاشته بودن منم رفتم تو چادری که دوستام توش بودن و وسایلامو گذاشتم کمی با بچه ها حرف زدیم و شام درست کردیم و شب شد مجبور شدیم بخوابیم شب تقریبا ساعت 12 بود که نیلی دسشوییش گرفت🤌🙂 و چون میترسید منم باهاش رفتم سمت دسشویی دسشویی تقریبا ده دقیقه با اینجا فاصله داشت و کنار جاده بود من بیرون وایستادم و نیلی رفت دسشویی سرمو انداخته بودم پایین و تو جاده راه میرفتم سرمو بردم بالا دیدم خیلی دور شدم تا می خواستم برسم به اونجا کلی طول میکشید دیدم یه کامیون داره میاد ازش خواستم که منو تا یکم جلو تر برسونه سوارش که شدم مرده بیسکویت بهم تارف کرد ولی من نخوردم ماشینو نگه داشت و اومد سمتم و چشام سیاهی رفت ......
ادامه دارد
ببخشید کوتاه بود بقیشم میزارم تا شب
از خواب که پاشدم جیغم رفت هوا ساعت 12 ظهر بود و من باید ساعت 3 سر قرار باشم سریع رفتم دست صورتمو شستم یه چیزی خوردم و رفتم بیرون و خرید کردم آخه قرار بود به یه اردوی 5 روزه بریم جنگل وقتی همه چیزو خریدم رسیدم خونه شت ساعت 2 ظهر بود سریع رفتم یه دوش ده دقیقه ای بگیرم زمان از دستم در رفت شد 30 دیقه سریع اومدم بیرون موهامو خشک کردم لباس پوشیدن وسایلامو جمع کردم سوار ماشین شدم رفتم جلو مدرسه تو راه بودم گوشیم زنگ خورد دوستم بود
_سلام نیلی
+سلام پگی کدوم گوری هستی
_ببخشید یه چند دیقه دیر کردم
+کجا یه چند دیقه ساعت 5
_شت
+بیخیال خواستم بگم ما راه افتادیم لوکیشن میفرستم تو هم بیا
_باش
لوکیشنو فرستاد و دادم به رانندم و رفتیم ساعت 8 رسیدیم جنگل اونا رسیده بودن و همه چادرا رو گذاشته بودن منم رفتم تو چادری که دوستام توش بودن و وسایلامو گذاشتم کمی با بچه ها حرف زدیم و شام درست کردیم و شب شد مجبور شدیم بخوابیم شب تقریبا ساعت 12 بود که نیلی دسشوییش گرفت🤌🙂 و چون میترسید منم باهاش رفتم سمت دسشویی دسشویی تقریبا ده دقیقه با اینجا فاصله داشت و کنار جاده بود من بیرون وایستادم و نیلی رفت دسشویی سرمو انداخته بودم پایین و تو جاده راه میرفتم سرمو بردم بالا دیدم خیلی دور شدم تا می خواستم برسم به اونجا کلی طول میکشید دیدم یه کامیون داره میاد ازش خواستم که منو تا یکم جلو تر برسونه سوارش که شدم مرده بیسکویت بهم تارف کرد ولی من نخوردم ماشینو نگه داشت و اومد سمتم و چشام سیاهی رفت ......
ادامه دارد
ببخشید کوتاه بود بقیشم میزارم تا شب
۱۰.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.