پارت ۴
با تردید گفتم( باشه ولی میخای چکار کنی )
لبخندی زد ( یه کار بد) و اشاره کرد که دنبالش برم. منو از بار برد بیرون به همراه ۶ تا پسر دیگه توی ون سیاهی نشستیم. جونگ کوک هم بود. شوگا معرفی کرد ( اینا اعضای باند هستن . نامجون / هوسوک/ سوکجین/ تهیونگ/ جیمین و ....
زدم تو حرفش ( میشناسمش. اون جونگکوکه)
شوگا گفت ( مهم نیست)
کوک لبخندی زد ؛ اون بهتر از شوگا بود. بعد رسیدیم به یه عمارت بزرگ ... داخل شدیم. خیلی بزرگ بود. شوگا به خانوم مسنی گفت ( اجوما لطفا به این دختر یه اتاق بدین)
اجوما سلام کرد و گفت ( سلام دختر جون . همراهم بیا تا یه اتاق خشگل مثل خودت بهت بدم. بعد به طبقه ی بالای عمارت رفتیم و اجوما بهم یه داد و گفت : بخشید دخترم دیر رسیدی غذا تموم شده ولی اگه بخای دوباره میپزم)
گفتم( ممنونم ولی نیاز نیست سیرم)
و گفت ( اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو عزیزم من طبقه پایینم)
و رفت. اتاق با تم مشکی و سفید تزیین شده بود و رنگ مورد علاقه من بود. ساعت ۱۰ شب بود. خیلی خسته بودم که یکی در زد. گفتم ( کیه؟)
پسری گفت ( جونگکوکم. میشه بیام)
گفتم (آره حتما)
داخل شد و اومد کنار تخت پیشم نشست و چند دست لباس آورد. گفت (سلیقت رو نمیدونستیم برای همین اینا رو برات آوردیم .)
گفتم ( ممنون اینا خیلی خوبن)
گفت ( راستی خیلی سر به سر شوگا نزار!)
گفتم (چرا؟)
گفت ( هیچی فقط شوگا هیونگ زیاد اعصاب نداره)
گفتم (اوکی)
لبخندی زد و گفت ( مزاحمت نمیشم . شب خوش)
گفتم ( همچنین)
کوک رفت بیرون . ساعت ۱۱:۳۰ شب بود. خوابم میومد . لباس هایی که کوک آورده بود رو پوشیدم.خیلی راحت بودن. ولو شدم رو تخت و خوابیدم..... ادامه دارد.
عکس اتاق و لباس های کنیا رو میزارم
لبخندی زد ( یه کار بد) و اشاره کرد که دنبالش برم. منو از بار برد بیرون به همراه ۶ تا پسر دیگه توی ون سیاهی نشستیم. جونگ کوک هم بود. شوگا معرفی کرد ( اینا اعضای باند هستن . نامجون / هوسوک/ سوکجین/ تهیونگ/ جیمین و ....
زدم تو حرفش ( میشناسمش. اون جونگکوکه)
شوگا گفت ( مهم نیست)
کوک لبخندی زد ؛ اون بهتر از شوگا بود. بعد رسیدیم به یه عمارت بزرگ ... داخل شدیم. خیلی بزرگ بود. شوگا به خانوم مسنی گفت ( اجوما لطفا به این دختر یه اتاق بدین)
اجوما سلام کرد و گفت ( سلام دختر جون . همراهم بیا تا یه اتاق خشگل مثل خودت بهت بدم. بعد به طبقه ی بالای عمارت رفتیم و اجوما بهم یه داد و گفت : بخشید دخترم دیر رسیدی غذا تموم شده ولی اگه بخای دوباره میپزم)
گفتم( ممنونم ولی نیاز نیست سیرم)
و گفت ( اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو عزیزم من طبقه پایینم)
و رفت. اتاق با تم مشکی و سفید تزیین شده بود و رنگ مورد علاقه من بود. ساعت ۱۰ شب بود. خیلی خسته بودم که یکی در زد. گفتم ( کیه؟)
پسری گفت ( جونگکوکم. میشه بیام)
گفتم (آره حتما)
داخل شد و اومد کنار تخت پیشم نشست و چند دست لباس آورد. گفت (سلیقت رو نمیدونستیم برای همین اینا رو برات آوردیم .)
گفتم ( ممنون اینا خیلی خوبن)
گفت ( راستی خیلی سر به سر شوگا نزار!)
گفتم (چرا؟)
گفت ( هیچی فقط شوگا هیونگ زیاد اعصاب نداره)
گفتم (اوکی)
لبخندی زد و گفت ( مزاحمت نمیشم . شب خوش)
گفتم ( همچنین)
کوک رفت بیرون . ساعت ۱۱:۳۰ شب بود. خوابم میومد . لباس هایی که کوک آورده بود رو پوشیدم.خیلی راحت بودن. ولو شدم رو تخت و خوابیدم..... ادامه دارد.
عکس اتاق و لباس های کنیا رو میزارم
۳۹.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.