➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁷
ماشه رو فشار داد و تفنگ صدای بلندی داد و یهو درد سوزناکی رو توی بدنم حس کردم دیگه نتونستم درد رو تحمل کنم چشمام بسته بود و تنها چیزی که میتونستم احساسش کنم معلقی در هوا بود و قطره های بارون که میخوردن به بدنم..........................چشمامو باز کردم تو همون اتاقی بودم که با تهویه هوا واردش شده بودم ....اوفففف همینو کم داشتم یهو پیرزن اومد تو اتاق
_بهوش اومدی میخواستم یچیزی بهت بگم
_چی...
_ارباب مشب رفتن معموریت شاید میان پس نیازی به همخواب نیست
_چی؟ همخواب؟؟
_تورو فقط واسه همین کار اووردن دیگه
دیگه واقعا نمیتونستم اینجا بمونم
_خب.....خوب استراحت کن
چند قدم رفت و باز برگشت گفت
_را...را..راستی...محض احتیاط..اگه......اگه صدایی شنیدی......از اتاقت نیا بیرون
و رفت بیرون سرمو گذاشتم رو بالش چشمامو بستم بعد چند دقیقه یه صدای عجیب اومد فک کردم صدای باده آخه امشب طوفان شدیدی بود اما بعد یه ساعت صدا هم بلند تر میشد هم عجیب تر طاقتم سر اومد سرم درد میکرد صدا شبیه داد و ناله بود و شکستن وسیله ها شمع رو برداشتم و لنگون لنگون قدم برمیداشتم راهرو خیلی تاریک بود ترس تمام وجودم و احاطه کرده بود..همینطور رفتم تا به سالن اصلی بالایی عمارت رسیدم تو پله ها بودم چراغ یکی از اتاقای طبقه بالا روشن بود از همینجا میتونستم ببینمش آروم رفتم سمتش از پله ها رفتم بالا بالا تا رسیدم به یه در خیلی خیلی بزرگ دسته درو چرخوندم آروم درو باز کردم چی؟! هوفففف اینکه یه آدمه فک کردم جنه چق ترسیدم فقط میتونستم پشت سرشو ببینم داشت گریه میکرد یهو داد کشید و میز رو چپه کرد دستاش پر از خون شده بود ..... زهر ترک شدم صورتشو برگردوند یه پسر با صورت کشیده و پوست سفید و چشمای بادومی چشماش قرمز بود فک کنم چون خیلی گریه کرده بود اشکاش هم داشت میومد لبای قلوه ای قرمز یهو دوباره داد کشید اه احمق زهر ترکم کردییییی قلبم اومد تو دهنم خنگ فک کنم یکی از خدمتکارا بود.... درو با ضرب باز کردم _ساکت شو کرمون کردی
_ت کیی دیگه؟!
_سر درد گرفتم با صدای جناب الی
_ب درک
_چر انقد داد میزنی با اون صدات
انگشت اشارشو سه بار کوبید رو پیشونیم و همزمان گفت
_به...تو...چه
تو پیشونیم رد سه تا انگشت با خون موند
_بهوش اومدی میخواستم یچیزی بهت بگم
_چی...
_ارباب مشب رفتن معموریت شاید میان پس نیازی به همخواب نیست
_چی؟ همخواب؟؟
_تورو فقط واسه همین کار اووردن دیگه
دیگه واقعا نمیتونستم اینجا بمونم
_خب.....خوب استراحت کن
چند قدم رفت و باز برگشت گفت
_را...را..راستی...محض احتیاط..اگه......اگه صدایی شنیدی......از اتاقت نیا بیرون
و رفت بیرون سرمو گذاشتم رو بالش چشمامو بستم بعد چند دقیقه یه صدای عجیب اومد فک کردم صدای باده آخه امشب طوفان شدیدی بود اما بعد یه ساعت صدا هم بلند تر میشد هم عجیب تر طاقتم سر اومد سرم درد میکرد صدا شبیه داد و ناله بود و شکستن وسیله ها شمع رو برداشتم و لنگون لنگون قدم برمیداشتم راهرو خیلی تاریک بود ترس تمام وجودم و احاطه کرده بود..همینطور رفتم تا به سالن اصلی بالایی عمارت رسیدم تو پله ها بودم چراغ یکی از اتاقای طبقه بالا روشن بود از همینجا میتونستم ببینمش آروم رفتم سمتش از پله ها رفتم بالا بالا تا رسیدم به یه در خیلی خیلی بزرگ دسته درو چرخوندم آروم درو باز کردم چی؟! هوفففف اینکه یه آدمه فک کردم جنه چق ترسیدم فقط میتونستم پشت سرشو ببینم داشت گریه میکرد یهو داد کشید و میز رو چپه کرد دستاش پر از خون شده بود ..... زهر ترک شدم صورتشو برگردوند یه پسر با صورت کشیده و پوست سفید و چشمای بادومی چشماش قرمز بود فک کنم چون خیلی گریه کرده بود اشکاش هم داشت میومد لبای قلوه ای قرمز یهو دوباره داد کشید اه احمق زهر ترکم کردییییی قلبم اومد تو دهنم خنگ فک کنم یکی از خدمتکارا بود.... درو با ضرب باز کردم _ساکت شو کرمون کردی
_ت کیی دیگه؟!
_سر درد گرفتم با صدای جناب الی
_ب درک
_چر انقد داد میزنی با اون صدات
انگشت اشارشو سه بار کوبید رو پیشونیم و همزمان گفت
_به...تو...چه
تو پیشونیم رد سه تا انگشت با خون موند
۲۰.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.