Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part One/پارت اول
★نکته:کانتینر اون جعبه بزرگها آهنی هستن که برای بارگیری توی کشتی استفاده میشن★
•°•°•°•°•°•°•°•
《 :با تو بودن یه گناهه؛و من نمیخوام از این گناه دست بکشم.
:پس من مجازاتت میکنم. 》
دیگه کم کم داشتیم به بندر میرسیدیم.اه...خیلی وقته که تو راهیم؛این طولانیترین قاچاقی بوده که تو تمام سالهای قاچاقیم انجام دادم.یک ساعت بعد،به بندر رسیدیم و لنگر انداختیم.وقتی از کشتی بزرگ پر از اسلحههای قاچاقی پیاده شدم،به ساعتم نگاهی انداختم تا بفهمم ساعت چنده؛ساعت 3 صبح بود.کسی جز من و افرادم اونجا نبود؛یا شاید اینطور فکر میکردم.ماشینهای مدل بالا و مشکی محاصرهمون کرده بودن و یه ماشین جدا از اونا دقیقا روبهروی کشتی بود.در کنار رانندهی ماشین باز شد و یه فرد با کت و شلوار سیاه پیاده شد.فرد به سرعت در عقبی ماشین رو برای کسی باز کرد و منتظر پیاده شدن فرد موند تا در ماشین رو ببنده.یه زن با موهای مشکی و چشمهای آبی که مثل آسمون بودن پیاده شدن.زن،کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که کتش روی شونههاش بود.با قدمهای کوتاه اما محکم به سمت من اومد.وقتی دقیقا روبهروی من ایستاد،با چشمهای اقیانوسیش سر تا پام رو ورانداز کرد.
:محموله رو آوردین؟
:بله.
با سر به یکی از کانتینرها اشاره کردم و با زن و دوتا از افرادش که باهم از ماشین پیاده شده بودن رفتیم سمت کانتینر.به یکی از افرادم گفتم که در کانتینر رو باز کنه.داخل کانتینر پر از جعبههای مربعی شکل بود.ایندفعه زن بود که به افرادش دستور داد.افراد زن،یکی از جعبهها رو از بین بقیه انتخاب کردن و بیرون آوردن؛در جعبه رو باز کردن.داخل جعبه پر بود از انواع اسلحه.زن یکی از اسلحه هارو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد.
:خیلی خب!تمام محمولههارو پیاده کنین.
:داریم همین کارو میکنیم.
انگار از این حرف خوشش نیومده بود.میتونستم حدس بزنم چون بهم چشم غره رفت.بهتره یه چیز دیگه بگم تحمل چشماش سخته.
:انتظار نداشتم یکی مثل شما همچین محمولهای سفارش بده.
:هوم؟چرا؟چون یه زنم باید تو خونه بشینم و خونهداری بکنم؟
:نه،اتفاقا این چیزا بیشتر به خانوما میاد.
:طرز فکرت رو دوست دارم.
:ممنون،منم خودمو دوست دارم.
خندهی کوچیکی کرد و منم جوابشو با یه نیشخند و چشمک دادم.در همین حین یکی از افرادم اومد.
:قربان،تموم محمولهها پیاده شدن.
:خوبه!
:قربان،حالا چیکار کنیم؟منظورم اینه که...برگردیم ژاپن؟
:شماها برگردین و حواستون به باند باشه.من یکم اینجا توی آمریکا میمونم.و اینکه،تا من برگشتم قاچاقی انجام ندید.
:چشم!
وقتی که اون رفت زن با حالت سوالی پرسید.
:میخوای اینجا بمونی؟
:هوم؟اره.این همه راه اومدم،حداقل یه خستگی در کنیم!
...
°•°•°•°•°•°•
Part One/پارت اول
★نکته:کانتینر اون جعبه بزرگها آهنی هستن که برای بارگیری توی کشتی استفاده میشن★
•°•°•°•°•°•°•°•
《 :با تو بودن یه گناهه؛و من نمیخوام از این گناه دست بکشم.
:پس من مجازاتت میکنم. 》
دیگه کم کم داشتیم به بندر میرسیدیم.اه...خیلی وقته که تو راهیم؛این طولانیترین قاچاقی بوده که تو تمام سالهای قاچاقیم انجام دادم.یک ساعت بعد،به بندر رسیدیم و لنگر انداختیم.وقتی از کشتی بزرگ پر از اسلحههای قاچاقی پیاده شدم،به ساعتم نگاهی انداختم تا بفهمم ساعت چنده؛ساعت 3 صبح بود.کسی جز من و افرادم اونجا نبود؛یا شاید اینطور فکر میکردم.ماشینهای مدل بالا و مشکی محاصرهمون کرده بودن و یه ماشین جدا از اونا دقیقا روبهروی کشتی بود.در کنار رانندهی ماشین باز شد و یه فرد با کت و شلوار سیاه پیاده شد.فرد به سرعت در عقبی ماشین رو برای کسی باز کرد و منتظر پیاده شدن فرد موند تا در ماشین رو ببنده.یه زن با موهای مشکی و چشمهای آبی که مثل آسمون بودن پیاده شدن.زن،کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که کتش روی شونههاش بود.با قدمهای کوتاه اما محکم به سمت من اومد.وقتی دقیقا روبهروی من ایستاد،با چشمهای اقیانوسیش سر تا پام رو ورانداز کرد.
:محموله رو آوردین؟
:بله.
با سر به یکی از کانتینرها اشاره کردم و با زن و دوتا از افرادش که باهم از ماشین پیاده شده بودن رفتیم سمت کانتینر.به یکی از افرادم گفتم که در کانتینر رو باز کنه.داخل کانتینر پر از جعبههای مربعی شکل بود.ایندفعه زن بود که به افرادش دستور داد.افراد زن،یکی از جعبهها رو از بین بقیه انتخاب کردن و بیرون آوردن؛در جعبه رو باز کردن.داخل جعبه پر بود از انواع اسلحه.زن یکی از اسلحه هارو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد.
:خیلی خب!تمام محمولههارو پیاده کنین.
:داریم همین کارو میکنیم.
انگار از این حرف خوشش نیومده بود.میتونستم حدس بزنم چون بهم چشم غره رفت.بهتره یه چیز دیگه بگم تحمل چشماش سخته.
:انتظار نداشتم یکی مثل شما همچین محمولهای سفارش بده.
:هوم؟چرا؟چون یه زنم باید تو خونه بشینم و خونهداری بکنم؟
:نه،اتفاقا این چیزا بیشتر به خانوما میاد.
:طرز فکرت رو دوست دارم.
:ممنون،منم خودمو دوست دارم.
خندهی کوچیکی کرد و منم جوابشو با یه نیشخند و چشمک دادم.در همین حین یکی از افرادم اومد.
:قربان،تموم محمولهها پیاده شدن.
:خوبه!
:قربان،حالا چیکار کنیم؟منظورم اینه که...برگردیم ژاپن؟
:شماها برگردین و حواستون به باند باشه.من یکم اینجا توی آمریکا میمونم.و اینکه،تا من برگشتم قاچاقی انجام ندید.
:چشم!
وقتی که اون رفت زن با حالت سوالی پرسید.
:میخوای اینجا بمونی؟
:هوم؟اره.این همه راه اومدم،حداقل یه خستگی در کنیم!
...
°•°•°•°•°•°•
۵.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.