×قسمت یک×پارت چهار
×قسمت یک×پارت چهار
_گفتی این کفشتو از کجا خریدی!؟
_ازبیرون
_ایدا اذیت نکن دیگه
_من و اذیت!؟حرفا میزنیا...دختر به این نجیبی
_ایدا کاری نکن همچین بزنم تو دهنت خون از دهنت بزنه بیرونا
_هعی...باشه فاطی خانوم..بزار شاهزاده سوار بر اسبم بیاد...میگم بزندت
_تو؟؟شاهزاده سوار بر اسب!؟تو رو غضنفر با خرشم نمیاد بگیردت
_نمیاد شاهزاده سوار بر اسبم!؟
_نه که نمیاد
_پس این چیه!؟
بعدم به پشت شیشه کافه اشاره کردم
چون من سمت شیشه نشسته بودم میتونستم ببینمش
ولی فاطی پشتش به شیشه بود
انقدرم که ضایع و اسکل بود سریع برگشت عقب و به پشت شیشه نگاه کرد
یه پسره خیلی خیلی هلو داشت از پرشیای مشکی جیگرش پیاده میشد
فاطی کثافت داشت قورتش میداد
زدم روی دستش که سریع برگشت سمت من
_فاطی مرگ خودت دست بزاری روی شاهزادم همین جا گیساتو میکنم
_ای وااااای..ایدی جون این حرفا چیه..اینکه نه مال من میشه نه مال تو...بیا شریکی عاشقش بشیم..چطوره!؟
_ددددرررردددد...غلط میکنی...فقط ماله منه
پسره اومد توی کافه
بوی عطرش کلی خوب بود
داشتم ضعف میرفتم
صورت سبزه و اصلاح کردش خیلی جیگر ترش کرده بود
چشمای مشکی و جذابش وقتی عینکو از روشون برداشت کلی دیوونم کرد
عشق بیست و هفتمم پیدا شد
توی کافه داشت اهنگ وقتی باهم دیگه ایم از ساسی رو پخش میکرد
باهاش اروم همخونی میکردم وخودمو کم کم میلرزوندم
_من صداش میکنم
من نگاش میکنم
من به پاش میمونم
حالا برگرده یا نه
اوننمیخواد که بیاد
اون پریشونه زیاد
اخ که دیگه نمیدونم
من و میخواد یا نه
پسره اومد دقیقا میز پشتیه ما نشست
سفارشمون که دوتا کیک شکلاتی و دوتا فنجون قهوه بود رو اوردن
فاطی یه تیکه از کیکشو خورد و گفت:خب...این قضیه تهران رفتنتون چی بود میگفتی!؟
با بی میلی قاشقمو توی فنجون قهوه چرخوندم و گفتم:این بار خیلی جدیه فاطی
انگاری واقعا قراره که بریم
_چی داری میگی؟؟..مگه نگفتی بابات مخالفه
_مخالف بود..الان دیگه خیلی موافقه...اخه شرایط زندگی اونجا خیلی باب میلشه...فقط مشکل اصلی من و شماهایید
بابای منم که میشناسی..اگه یه درصدم بقیه از تصمیمایی که اون میگیره ناراضی باشن منصرف میشه...میدونم که دوست داره بره و میدونم که اگه من نخوام نمیره
از طرفی نمیخوام جلوی بابام بایستم و از طرف دیگه نمیخوام از شماها دور بشم
فاطی هم سکوت کرده بود..دستشو زد زیر چونش و چشماشو روی هم گذاشت
چشمم به درافتاد...چندتا پسر جیگر دیگه هم اومدن تو..جالب این بود که همه یه نگاه به ما دوتا میکردن و بعد سر میز اون پسره هلو اولیه مینشستن
فاطی گفت:ببین ایدا
من و تو و بچه ها انقدری به هم نزدیک هستیم که حتی اگه از هم دور باشیمم رابطمون قطع نمیشه
بعدشم
یه روز که بابات بازنشسته میشه
اون روز برمیگردید..تازشم..همه بچه ها کلی میان تهران
هرموقع که بیان هم مطمئن باش تا دوهفته خونتون پلاسن
منم که قراره با خودتون ببرید
_ها!؟
_پووووف...ایدا خنگی به خدا..کاریت نمیشه کرد..منظورماین بود که انقد میام خونتون انگار که باهاتون اومدم
_اهان...ببین فاطی..من برم دستشویی بیام
حس میکنم دستام چسبناک شده..یه دیقه صبر کن
چیزی نگفت
از جام بلند شدم و از میز فاصله گرفتم..هنوزیکم از میز دور نشده بودم که یکی از اون پسر جیگرا گفت:بمـــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه
یکم بهشون نگاه کردم
دقیقا نمیدونستم منو میگه یا نه
وقتی دیدم نگاهشون به منه خیلی پررو پررو بهشون خیره شدم و گفتم:نگران نباشید...برمیگردم
چشاشون چهارتا شد...فکر نمیکردن جوابشونو بدم..فاطی پشت ظرف کیک خودشو قایم کرده بود و داشت ریز ریز میخندید
رفتم دستشویی کافه و یکم به خودم رسیدم
دستامو هم شستم و بعد برگشتم سر جام
نشستم کنار فاطی و خواستم یه چیزی بگم که دیدم فاطی داره یه جای دیگه رو میپاد
سمت نگاهشو گرفتم
یه دختر پسر از این سوسولا بودن
هردوتاییشونم تپل بودن
دختره خودشو لوس کرد و انگشت اشارشو گذاشت روی گونش و گفت:اینجالو ببوس
پسره هم شبیه این اسکلا لپشو بوسید
زدم زیر خنده
پسرا هم داشتن به این دوتا میخندیدن
نمیدونم اینا خودشونو به کری زده بودن یا جدی نمیشنیدن..اخه اصن واسشون مهم نبود داریم بهشون میخندیم و مسخرشون میکنیم
یکم دیگه هم موندیم و بعد دیگه تصمیم گرفتیم بریم
از پشت میز بلند شدیم و خواستیم از کافه خارج بشیم و که یهو اسمون رعد و برق زد
عاشق بارون بودم
لبخندی از ذوق مرگ شدن فراوان زدم
ولی برعکس فاطی از اینکه خیس بشه متنفر بود..اهی کشید و گفت:وااای...ایدا بدبخت شدیم
_من که نه...خیلیم خوب شد تازه...یکم تفریح بد نیست
_خیس شدنم تفریحه دیوونه؟؟
_اوهوم
بعدم بهش اجازه غر زدن ندادم و دستشو گرفتم و از کافه کشوندمش بیرون
کنار کافه یه جدول بود که اطرافش پر از درختای سبز بود..الانم که بهار بود..دائم داشت بارون میومد..فاطی جیغ میکشیدو تقلا میکرد
_گفتی این کفشتو از کجا خریدی!؟
_ازبیرون
_ایدا اذیت نکن دیگه
_من و اذیت!؟حرفا میزنیا...دختر به این نجیبی
_ایدا کاری نکن همچین بزنم تو دهنت خون از دهنت بزنه بیرونا
_هعی...باشه فاطی خانوم..بزار شاهزاده سوار بر اسبم بیاد...میگم بزندت
_تو؟؟شاهزاده سوار بر اسب!؟تو رو غضنفر با خرشم نمیاد بگیردت
_نمیاد شاهزاده سوار بر اسبم!؟
_نه که نمیاد
_پس این چیه!؟
بعدم به پشت شیشه کافه اشاره کردم
چون من سمت شیشه نشسته بودم میتونستم ببینمش
ولی فاطی پشتش به شیشه بود
انقدرم که ضایع و اسکل بود سریع برگشت عقب و به پشت شیشه نگاه کرد
یه پسره خیلی خیلی هلو داشت از پرشیای مشکی جیگرش پیاده میشد
فاطی کثافت داشت قورتش میداد
زدم روی دستش که سریع برگشت سمت من
_فاطی مرگ خودت دست بزاری روی شاهزادم همین جا گیساتو میکنم
_ای وااااای..ایدی جون این حرفا چیه..اینکه نه مال من میشه نه مال تو...بیا شریکی عاشقش بشیم..چطوره!؟
_ددددرررردددد...غلط میکنی...فقط ماله منه
پسره اومد توی کافه
بوی عطرش کلی خوب بود
داشتم ضعف میرفتم
صورت سبزه و اصلاح کردش خیلی جیگر ترش کرده بود
چشمای مشکی و جذابش وقتی عینکو از روشون برداشت کلی دیوونم کرد
عشق بیست و هفتمم پیدا شد
توی کافه داشت اهنگ وقتی باهم دیگه ایم از ساسی رو پخش میکرد
باهاش اروم همخونی میکردم وخودمو کم کم میلرزوندم
_من صداش میکنم
من نگاش میکنم
من به پاش میمونم
حالا برگرده یا نه
اوننمیخواد که بیاد
اون پریشونه زیاد
اخ که دیگه نمیدونم
من و میخواد یا نه
پسره اومد دقیقا میز پشتیه ما نشست
سفارشمون که دوتا کیک شکلاتی و دوتا فنجون قهوه بود رو اوردن
فاطی یه تیکه از کیکشو خورد و گفت:خب...این قضیه تهران رفتنتون چی بود میگفتی!؟
با بی میلی قاشقمو توی فنجون قهوه چرخوندم و گفتم:این بار خیلی جدیه فاطی
انگاری واقعا قراره که بریم
_چی داری میگی؟؟..مگه نگفتی بابات مخالفه
_مخالف بود..الان دیگه خیلی موافقه...اخه شرایط زندگی اونجا خیلی باب میلشه...فقط مشکل اصلی من و شماهایید
بابای منم که میشناسی..اگه یه درصدم بقیه از تصمیمایی که اون میگیره ناراضی باشن منصرف میشه...میدونم که دوست داره بره و میدونم که اگه من نخوام نمیره
از طرفی نمیخوام جلوی بابام بایستم و از طرف دیگه نمیخوام از شماها دور بشم
فاطی هم سکوت کرده بود..دستشو زد زیر چونش و چشماشو روی هم گذاشت
چشمم به درافتاد...چندتا پسر جیگر دیگه هم اومدن تو..جالب این بود که همه یه نگاه به ما دوتا میکردن و بعد سر میز اون پسره هلو اولیه مینشستن
فاطی گفت:ببین ایدا
من و تو و بچه ها انقدری به هم نزدیک هستیم که حتی اگه از هم دور باشیمم رابطمون قطع نمیشه
بعدشم
یه روز که بابات بازنشسته میشه
اون روز برمیگردید..تازشم..همه بچه ها کلی میان تهران
هرموقع که بیان هم مطمئن باش تا دوهفته خونتون پلاسن
منم که قراره با خودتون ببرید
_ها!؟
_پووووف...ایدا خنگی به خدا..کاریت نمیشه کرد..منظورماین بود که انقد میام خونتون انگار که باهاتون اومدم
_اهان...ببین فاطی..من برم دستشویی بیام
حس میکنم دستام چسبناک شده..یه دیقه صبر کن
چیزی نگفت
از جام بلند شدم و از میز فاصله گرفتم..هنوزیکم از میز دور نشده بودم که یکی از اون پسر جیگرا گفت:بمـــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه
یکم بهشون نگاه کردم
دقیقا نمیدونستم منو میگه یا نه
وقتی دیدم نگاهشون به منه خیلی پررو پررو بهشون خیره شدم و گفتم:نگران نباشید...برمیگردم
چشاشون چهارتا شد...فکر نمیکردن جوابشونو بدم..فاطی پشت ظرف کیک خودشو قایم کرده بود و داشت ریز ریز میخندید
رفتم دستشویی کافه و یکم به خودم رسیدم
دستامو هم شستم و بعد برگشتم سر جام
نشستم کنار فاطی و خواستم یه چیزی بگم که دیدم فاطی داره یه جای دیگه رو میپاد
سمت نگاهشو گرفتم
یه دختر پسر از این سوسولا بودن
هردوتاییشونم تپل بودن
دختره خودشو لوس کرد و انگشت اشارشو گذاشت روی گونش و گفت:اینجالو ببوس
پسره هم شبیه این اسکلا لپشو بوسید
زدم زیر خنده
پسرا هم داشتن به این دوتا میخندیدن
نمیدونم اینا خودشونو به کری زده بودن یا جدی نمیشنیدن..اخه اصن واسشون مهم نبود داریم بهشون میخندیم و مسخرشون میکنیم
یکم دیگه هم موندیم و بعد دیگه تصمیم گرفتیم بریم
از پشت میز بلند شدیم و خواستیم از کافه خارج بشیم و که یهو اسمون رعد و برق زد
عاشق بارون بودم
لبخندی از ذوق مرگ شدن فراوان زدم
ولی برعکس فاطی از اینکه خیس بشه متنفر بود..اهی کشید و گفت:وااای...ایدا بدبخت شدیم
_من که نه...خیلیم خوب شد تازه...یکم تفریح بد نیست
_خیس شدنم تفریحه دیوونه؟؟
_اوهوم
بعدم بهش اجازه غر زدن ندادم و دستشو گرفتم و از کافه کشوندمش بیرون
کنار کافه یه جدول بود که اطرافش پر از درختای سبز بود..الانم که بهار بود..دائم داشت بارون میومد..فاطی جیغ میکشیدو تقلا میکرد
۱۰.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.