.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت10→
بعد از چند ثانیه ای که هممون توی شوک بودیم،منو رضا بابا پقی زدیم زیر خنده،اما مامان یه چش غره توپ به بابا رفتو گفت: چشمم روشن آرش خان،توهم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه ها رو درست کنم،درست که نشدن هیچ توهم شدی لنگه اینا!!!!
بابا خنده ای کردو مشغول خوردن شد،منو رضام شروع کردیم.
مامان زیر لبی داشت با خودش حرف میزد،همیشه حرص میخوره و خودشو اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان با این حرص خوردن کجا رو میخواد بگیره؟
رضا بعد از خوردن چند تا لقمه،از رو صندلی پاشدو رو به من گفـت: بریم دیانا؟
منکه هنوز هیچی نخورده بودم!مامان گفـت: کجا رضا؟!توکه هیچی نخوردی.
رضا درحالیکه ایستاده چاییش رو سر میکشید گفت: مامان دیرم شده...باید زودتر برم.
مامان_خب لاقل یه ذره صب کن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
رضا نگاهی به من کردو گفت: دیانا تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ واسه خودم گرفتم و از جام بلند شدم،چاییمو سر کشیدمو گفتم: چرا،بریم.
وبعد از خدا حافظی کردن از مامانو بابا،لقمه بدست به همراه رضا از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
رضا یه نگا بهم کردو گفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت،خودشم میخندید.
از ماشین پیاده شدم،سرمو از پنجره کردم تو ماشین و گفتم: رضا بعد از ظهر میای دنبالم؟
رضا سری تکون داد گفت: آره...ساعت پنج همینجا باش.
لبخندی زدمو گفتم:باشه پس خدافظ!
_خدافظ،مراقب خودت باش آبجی کوچیکه
لبخندی زدمو رضاهم راه افتاد.داشتم میرفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلو پام ترمز کرد،این دیگه کی بود روانمو اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد:به به،خانوم دیانا خانوم!
این دیگه کیه؟!منو از کجا میشناسه؟
از لاستیکای ماشین گرفتم همینجوری اومدم بالا،لاستیکش که خیلی جیگره،اُه اُه نگا چه چیزیه،پلاکشم که ایران چهلو چهاره،لامصب مال خود تهرونه،اُ چراغا رو!!!!اوه اوه چه با کلاس،از چراغاش معلومه که ماشین از اون خفناس،پس رانندشم خفنه دیگه!یه خرده بالاتر...چه شیشه تمیزی،چه لبی داره این رانندهه..اوه اوه صورتشم که شیش تیغ کرده...چه عینکی...موهارو داشته باش...
عه؟!!!!!صب کن ببینم...اینکه ارسلان گودزیلاس!اصلا این پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چــــــــــــــــــیش پسره بی ریخت!!!!
بابا خنده ای کردو مشغول خوردن شد،منو رضام شروع کردیم.
مامان زیر لبی داشت با خودش حرف میزد،همیشه حرص میخوره و خودشو اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان با این حرص خوردن کجا رو میخواد بگیره؟
رضا بعد از خوردن چند تا لقمه،از رو صندلی پاشدو رو به من گفـت: بریم دیانا؟
منکه هنوز هیچی نخورده بودم!مامان گفـت: کجا رضا؟!توکه هیچی نخوردی.
رضا درحالیکه ایستاده چاییش رو سر میکشید گفت: مامان دیرم شده...باید زودتر برم.
مامان_خب لاقل یه ذره صب کن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
رضا نگاهی به من کردو گفت: دیانا تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ واسه خودم گرفتم و از جام بلند شدم،چاییمو سر کشیدمو گفتم: چرا،بریم.
وبعد از خدا حافظی کردن از مامانو بابا،لقمه بدست به همراه رضا از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
رضا یه نگا بهم کردو گفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفت،خودشم میخندید.
از ماشین پیاده شدم،سرمو از پنجره کردم تو ماشین و گفتم: رضا بعد از ظهر میای دنبالم؟
رضا سری تکون داد گفت: آره...ساعت پنج همینجا باش.
لبخندی زدمو گفتم:باشه پس خدافظ!
_خدافظ،مراقب خودت باش آبجی کوچیکه
لبخندی زدمو رضاهم راه افتاد.داشتم میرفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلو پام ترمز کرد،این دیگه کی بود روانمو اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد:به به،خانوم دیانا خانوم!
این دیگه کیه؟!منو از کجا میشناسه؟
از لاستیکای ماشین گرفتم همینجوری اومدم بالا،لاستیکش که خیلی جیگره،اُه اُه نگا چه چیزیه،پلاکشم که ایران چهلو چهاره،لامصب مال خود تهرونه،اُ چراغا رو!!!!اوه اوه چه با کلاس،از چراغاش معلومه که ماشین از اون خفناس،پس رانندشم خفنه دیگه!یه خرده بالاتر...چه شیشه تمیزی،چه لبی داره این رانندهه..اوه اوه صورتشم که شیش تیغ کرده...چه عینکی...موهارو داشته باش...
عه؟!!!!!صب کن ببینم...اینکه ارسلان گودزیلاس!اصلا این پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چــــــــــــــــــیش پسره بی ریخت!!!!
۱۸.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.