لیدی مغرور1
#لیدی_مغرور1
دویدم تو اتاقو درو قفل کردم..
تکیه مو به در دادم و همینطور آروم آروم نشستم...
صدای بغض آلودش از پشت در بلند شد..
-ا/ت... میشه برای یکبارم که شده بچه بازی رو بزاری کنار؟
من بهت گفتم تا به زندگیت لطمه ای نخوره..
گفتم تا منتظرم نمومی...
حرفی نزدم...
حرفی نداشتم که بزنم...
چی میگفتم بهش؟
میگفتم بخاطر من، از خوانوادت بگذر؟
تقه ای به در وارد کرد...
-ا/ت.. میشنوی چی میگم؟
وقتی دید صدایی ازم درنمیاد آه کوتاهی کشید...
-پروازم برای ساعته پنجه...
خواستم برای آخرین بار ببینمتو لااعقل با هم خوب باشیم...اما انگار ازینم محرومم کردی..
اشکالی نداره.. شاید اینجوری فراموش کردنم حداقل برای تو بهتر باشه...
مراقب سلامتیت باش.. غذای خوب بخورو سعی کن سیگار کشیدنو بزاری کنار...
امیدوارم خوش بخت بشی..
خدانگهدار دختر عمو..
زانوهامو بغل کردم...
چه حسی داشتم؟
ناراحت بودم از رفتنش..
اما میخواستم نشون ندم...
از یه دختر مغرور ازین بیشترم بر میاد؟
نمیدونم چقدر گذشت...
دوباره صدای در اتاق بلند شد..
-دخترم.. نفسم... نمیخوای بیای بیرون؟
بلند شدم.. قفل درو باز کردم...
و بعد عقب گرد کردم و روی تخت ولو شدم...
مامان آهسته درو باز کرد و وارد شد...
به سمتم اومد و کنار تخت نشست...
دستشو نوازش بار روی سرم میکشید..
-هردوتون میدونستین بالاخره روزی میرسه که باید از هم جداشین.. اما نادیدش میگرفتین....
یادته تو بچگی چقد دعوا میکردین؟
سر هرچیز الکی عی...
ولی اون درهر حالتی هواتو داشت...
موهامو پشت گوشم زد...
-یادته حتی یبار بخاطرت جوری با پسرا دعوا کرد که پاش به پاسگاه باز شد؟
با یادآوری خاطراتمون خنده ای گوشه ی لبم شکل گرفت که از دید مامان پنهون نشد...
-قربونت برم... بد شد که گذاشتی همینجوری بره.. به حرمت خاطرات بچگیتونم که شده باید ،به استقبالش میرفتی...
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره بلند شدم...
سوییچمو به همراهه جاکت چرمم برداشتم...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه بیرون رفتم..
دویدم تو اتاقو درو قفل کردم..
تکیه مو به در دادم و همینطور آروم آروم نشستم...
صدای بغض آلودش از پشت در بلند شد..
-ا/ت... میشه برای یکبارم که شده بچه بازی رو بزاری کنار؟
من بهت گفتم تا به زندگیت لطمه ای نخوره..
گفتم تا منتظرم نمومی...
حرفی نزدم...
حرفی نداشتم که بزنم...
چی میگفتم بهش؟
میگفتم بخاطر من، از خوانوادت بگذر؟
تقه ای به در وارد کرد...
-ا/ت.. میشنوی چی میگم؟
وقتی دید صدایی ازم درنمیاد آه کوتاهی کشید...
-پروازم برای ساعته پنجه...
خواستم برای آخرین بار ببینمتو لااعقل با هم خوب باشیم...اما انگار ازینم محرومم کردی..
اشکالی نداره.. شاید اینجوری فراموش کردنم حداقل برای تو بهتر باشه...
مراقب سلامتیت باش.. غذای خوب بخورو سعی کن سیگار کشیدنو بزاری کنار...
امیدوارم خوش بخت بشی..
خدانگهدار دختر عمو..
زانوهامو بغل کردم...
چه حسی داشتم؟
ناراحت بودم از رفتنش..
اما میخواستم نشون ندم...
از یه دختر مغرور ازین بیشترم بر میاد؟
نمیدونم چقدر گذشت...
دوباره صدای در اتاق بلند شد..
-دخترم.. نفسم... نمیخوای بیای بیرون؟
بلند شدم.. قفل درو باز کردم...
و بعد عقب گرد کردم و روی تخت ولو شدم...
مامان آهسته درو باز کرد و وارد شد...
به سمتم اومد و کنار تخت نشست...
دستشو نوازش بار روی سرم میکشید..
-هردوتون میدونستین بالاخره روزی میرسه که باید از هم جداشین.. اما نادیدش میگرفتین....
یادته تو بچگی چقد دعوا میکردین؟
سر هرچیز الکی عی...
ولی اون درهر حالتی هواتو داشت...
موهامو پشت گوشم زد...
-یادته حتی یبار بخاطرت جوری با پسرا دعوا کرد که پاش به پاسگاه باز شد؟
با یادآوری خاطراتمون خنده ای گوشه ی لبم شکل گرفت که از دید مامان پنهون نشد...
-قربونت برم... بد شد که گذاشتی همینجوری بره.. به حرمت خاطرات بچگیتونم که شده باید ،به استقبالش میرفتی...
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره بلند شدم...
سوییچمو به همراهه جاکت چرمم برداشتم...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه بیرون رفتم..
۱۰.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.