عشق ویرانگر
پارت۷
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :کوک یعنی جئون جونگ کوک
با خنده بهش گفتم:اوکی بیا دنبالم
رفتم ۰لوی در وایستادم و حجم زیادی از هوا رو وارد ریه هام کردم که یهو یکی کمرم گرفت بهش نگاه کردم تهیونگ بود درو باز کرد دوباره بوی سیگار و بوی عطرش داشت اذیتم میکرد قهوه توی دستم هعی میخوردم تا بهتر بشم واقعا حس بدی داشتم که تهیونگ بردم توی اتاقش اروم بهش گفتم :چیکار میکنی
خیلی جدی جواب داد:مگه نگفتی عطرم اذیتت میکنه
که دکمه های لباسشو باز کرد سریع برگشتم و با صدای یکم بلند گفتم: چیکار میکنی من میرم بیرون
رفتم بیرون پسره احمق معلوم نیست چیکار میکنه پشت در وایستادم که بعد ۱۰ مین اومد بیرون چه عجب لباساش عوض شده بود و دیگه اون بوی عطر نمیداد دوباره کمرم گرفت و بهم نگاه میکرد که لبخند زد گفت
تهیونگ:بریم
رفتیم پایین مهمونی تموم شد کل مهمونی قهوه خوردم قهوه اخر از دست جونگ کوک گرفتم که صداش در اومد
کوک :هوفففف بلاخره تموم شد
داشت میرفت بالا که برگشت
کوک:چرا اونقدر قهوه خوردی ؟
بدون توجه بهش رفتم که باز صداش بلند شد
کوک:هعی هعی هعی با تو دارم حرف میزنم وایستا
بدو بدو اومد سمتم سریع در رفتم رفتم بالا تهیونگ دیدم که داره میره سمت اتاقش با صدای پاهام برگشت سمتم که یهو پام گیر کرد به پام و افتادم روش یه ذره تکون نخورد افتادم بغلش که کوک رسید
کوک:نگهش دار بچه پرو
اومد سمتم هنوز تو شک بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم
تهیونگ:کوک ادم باش
از تو بغلش کشیدم کنار و رفت تو اتاقش من موندم با این پسره
ات: آسم دارم حالا فهمیدی فضول اقا
کوک:چی من ؟من شدم فضول ؟بچه پرو
کوک رفت سمت اتاقش من تنها موندم حالا کجا باید بخوابم رفتم همون اتاقی بودم ولی اون اتاق خالی بود رفتم پایین و روی کناپه خوابیدم
ویو تهیونگ
خواب بودم که با احساس خفگی بیدار شدم نگاه کردم ات نبود رفتم پایین اب خوردم داشتم میرفتم که چشمم افتاد به کناپه رفتم کنارش که دیدم ات اونجا خوابیده رفتم. زدم بیهش
تهیونگ:هعی هعی بلند شو
ات:چرااا(بلند)
تهیونگ:چرا اینجا خوابیدی ؟
ات:کجا پس بخوابم
تهیونگ :توی اتاق
ات:کدوم اتاق
تهیونگ:معلومه اتاق من
ات:چی فکر کنم من گفتم که ما فقط اسمن زن و شوهریم
تهیونگ:منم گفتم همچین چیزی ممکن نیست
داشت برای خودش غر غر میکرد انداختمش روی شونم و بردنش هعی به کمرم میزد و سروصدا میکرد رسیدم به اتاق درو باز کردم و گذاشتمش پایین
ات:هعی دل و رودم اومد تو حلقم
تهیونگ:خیلی پر سروصدایی
ات:من پر سروصدا نیستم فقط میگم چرا باید با تو اینجا بخوابم
که بهو یه چیزی روی لبم حس کردم .....
شرط۱۲لایک
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :کوک یعنی جئون جونگ کوک
با خنده بهش گفتم:اوکی بیا دنبالم
رفتم ۰لوی در وایستادم و حجم زیادی از هوا رو وارد ریه هام کردم که یهو یکی کمرم گرفت بهش نگاه کردم تهیونگ بود درو باز کرد دوباره بوی سیگار و بوی عطرش داشت اذیتم میکرد قهوه توی دستم هعی میخوردم تا بهتر بشم واقعا حس بدی داشتم که تهیونگ بردم توی اتاقش اروم بهش گفتم :چیکار میکنی
خیلی جدی جواب داد:مگه نگفتی عطرم اذیتت میکنه
که دکمه های لباسشو باز کرد سریع برگشتم و با صدای یکم بلند گفتم: چیکار میکنی من میرم بیرون
رفتم بیرون پسره احمق معلوم نیست چیکار میکنه پشت در وایستادم که بعد ۱۰ مین اومد بیرون چه عجب لباساش عوض شده بود و دیگه اون بوی عطر نمیداد دوباره کمرم گرفت و بهم نگاه میکرد که لبخند زد گفت
تهیونگ:بریم
رفتیم پایین مهمونی تموم شد کل مهمونی قهوه خوردم قهوه اخر از دست جونگ کوک گرفتم که صداش در اومد
کوک :هوفففف بلاخره تموم شد
داشت میرفت بالا که برگشت
کوک:چرا اونقدر قهوه خوردی ؟
بدون توجه بهش رفتم که باز صداش بلند شد
کوک:هعی هعی هعی با تو دارم حرف میزنم وایستا
بدو بدو اومد سمتم سریع در رفتم رفتم بالا تهیونگ دیدم که داره میره سمت اتاقش با صدای پاهام برگشت سمتم که یهو پام گیر کرد به پام و افتادم روش یه ذره تکون نخورد افتادم بغلش که کوک رسید
کوک:نگهش دار بچه پرو
اومد سمتم هنوز تو شک بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم
تهیونگ:کوک ادم باش
از تو بغلش کشیدم کنار و رفت تو اتاقش من موندم با این پسره
ات: آسم دارم حالا فهمیدی فضول اقا
کوک:چی من ؟من شدم فضول ؟بچه پرو
کوک رفت سمت اتاقش من تنها موندم حالا کجا باید بخوابم رفتم همون اتاقی بودم ولی اون اتاق خالی بود رفتم پایین و روی کناپه خوابیدم
ویو تهیونگ
خواب بودم که با احساس خفگی بیدار شدم نگاه کردم ات نبود رفتم پایین اب خوردم داشتم میرفتم که چشمم افتاد به کناپه رفتم کنارش که دیدم ات اونجا خوابیده رفتم. زدم بیهش
تهیونگ:هعی هعی بلند شو
ات:چرااا(بلند)
تهیونگ:چرا اینجا خوابیدی ؟
ات:کجا پس بخوابم
تهیونگ :توی اتاق
ات:کدوم اتاق
تهیونگ:معلومه اتاق من
ات:چی فکر کنم من گفتم که ما فقط اسمن زن و شوهریم
تهیونگ:منم گفتم همچین چیزی ممکن نیست
داشت برای خودش غر غر میکرد انداختمش روی شونم و بردنش هعی به کمرم میزد و سروصدا میکرد رسیدم به اتاق درو باز کردم و گذاشتمش پایین
ات:هعی دل و رودم اومد تو حلقم
تهیونگ:خیلی پر سروصدایی
ات:من پر سروصدا نیستم فقط میگم چرا باید با تو اینجا بخوابم
که بهو یه چیزی روی لبم حس کردم .....
شرط۱۲لایک
۷.۳k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.