the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۱۰
یونگی.ممنون پدربزرگ
بزرگ خان.ولی یه چیز دیگه هم هست الان که تو صاحب شرکت شدی باید هر چه زود تر ازدواج کنی و وارث به دنیا بیاری و من تصمیم گرفتم که تو
با......(ادمین کرم دارد)
ات ازدواج کنی
ات و یونگی باهم.چیییی؟
یونگی.این غیر ممکنه پدربزرگ منو ات از بچگی کنار هم بزرگ شدیم اون مثل خواهرم میمونه من چیجوری با اون ازدواج کنم؟
بزرگ خان.همین که بهتون میگم شما دوتا که با هم خوب بودین الان هم که قراره با هم ازدواج کنین چی بهتر از این
یونگی
وقتی پدربزرگ اینو گفت یکم عصبی شدم از سر میز بلند شدم رفتم توی حیاط من دوست نداشتم زندگی ات رو خراب کنم مطمئنم اون به خاطر اینکه ترکش کردم هیچوقت منو نمیبخشه چه برسه به اینکه بخواد باهام ازدواج کنهو ازم حامله شه
ات
وقتی پدربزرگ اینو گفت انگار یونگی یکم عصبانی شد بعد رفت بیرون منم که کاملا اشتهام کور شده بود اجازه گرفتم بعدش رفتم توی اتاقم دیگه اشکی برای ریختن نداشتم به کارایی که به اجبار باید انجام میدادم عادت کردم
دوست داشتم فقط برای یک ماه برم یه جایی که بتونم نفس بکشم بتونم آزاد باشم یه جایی که دیگه هیچکس بهم زور نگه اینقدر فکر کردم که کم کم خابم برد
۱۵ ساعت بعد(اعع باب اسفنجی)
ات
با نور آفتاب توی صورتم از خواب بیدار شدم یه نگاه به ساعت انداختم چییی یازده وای من چقد خوابیدم از تختم بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم اومدم بیرون امروز اصلا حوصله انجام دادن هیچ کاریو نداشتم فقط تیشرتمو عوض کردم رفتم پایین هیچ کس خونه نبود رفتم توی آشپزخونه که اجوما رو دیدم داشت سبزیجات رو خورد میکرد بکهیون هم کنارش آبنبات میخورد
ات.ظهر بخیر اجوما
اجوما.ظهر بخیر خانوم خوابالو
ات.یاااا خب خابم میومد حالا صبحونه چی داریم اجوما جون
اجوما.برات کیک پختم دخترم با شیر کاکائو بخور
ات.اخجون
داشتم میخوردم که صدای پای یه نفر رو شنیدم سمت پله ها برگشتم که یونگی رو دیدم داشت میومد پایین چقد جذاب شده بود یه پیراهن دکمه دار مشکی پوشیده بود
یونگی.سلام
ات.سلام
اجوما.سلام پسرم
یونگی.ات برو لباستو عوض کن پدربزرگ گفته بریم خرید
ات.خرید چی؟
فلش بک دیشب....
های بیبی ها برای پارت بعد لایکا رو تا بیست برسونین کامنتم بزارید
دوستون دارم😘
پارت۱۰
یونگی.ممنون پدربزرگ
بزرگ خان.ولی یه چیز دیگه هم هست الان که تو صاحب شرکت شدی باید هر چه زود تر ازدواج کنی و وارث به دنیا بیاری و من تصمیم گرفتم که تو
با......(ادمین کرم دارد)
ات ازدواج کنی
ات و یونگی باهم.چیییی؟
یونگی.این غیر ممکنه پدربزرگ منو ات از بچگی کنار هم بزرگ شدیم اون مثل خواهرم میمونه من چیجوری با اون ازدواج کنم؟
بزرگ خان.همین که بهتون میگم شما دوتا که با هم خوب بودین الان هم که قراره با هم ازدواج کنین چی بهتر از این
یونگی
وقتی پدربزرگ اینو گفت یکم عصبی شدم از سر میز بلند شدم رفتم توی حیاط من دوست نداشتم زندگی ات رو خراب کنم مطمئنم اون به خاطر اینکه ترکش کردم هیچوقت منو نمیبخشه چه برسه به اینکه بخواد باهام ازدواج کنهو ازم حامله شه
ات
وقتی پدربزرگ اینو گفت انگار یونگی یکم عصبانی شد بعد رفت بیرون منم که کاملا اشتهام کور شده بود اجازه گرفتم بعدش رفتم توی اتاقم دیگه اشکی برای ریختن نداشتم به کارایی که به اجبار باید انجام میدادم عادت کردم
دوست داشتم فقط برای یک ماه برم یه جایی که بتونم نفس بکشم بتونم آزاد باشم یه جایی که دیگه هیچکس بهم زور نگه اینقدر فکر کردم که کم کم خابم برد
۱۵ ساعت بعد(اعع باب اسفنجی)
ات
با نور آفتاب توی صورتم از خواب بیدار شدم یه نگاه به ساعت انداختم چییی یازده وای من چقد خوابیدم از تختم بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط رو کردم اومدم بیرون امروز اصلا حوصله انجام دادن هیچ کاریو نداشتم فقط تیشرتمو عوض کردم رفتم پایین هیچ کس خونه نبود رفتم توی آشپزخونه که اجوما رو دیدم داشت سبزیجات رو خورد میکرد بکهیون هم کنارش آبنبات میخورد
ات.ظهر بخیر اجوما
اجوما.ظهر بخیر خانوم خوابالو
ات.یاااا خب خابم میومد حالا صبحونه چی داریم اجوما جون
اجوما.برات کیک پختم دخترم با شیر کاکائو بخور
ات.اخجون
داشتم میخوردم که صدای پای یه نفر رو شنیدم سمت پله ها برگشتم که یونگی رو دیدم داشت میومد پایین چقد جذاب شده بود یه پیراهن دکمه دار مشکی پوشیده بود
یونگی.سلام
ات.سلام
اجوما.سلام پسرم
یونگی.ات برو لباستو عوض کن پدربزرگ گفته بریم خرید
ات.خرید چی؟
فلش بک دیشب....
های بیبی ها برای پارت بعد لایکا رو تا بیست برسونین کامنتم بزارید
دوستون دارم😘
۱۲.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.