𝓟𝓪𝓻𝓽 🦋⁷
ℳℴℴ𝓃 𝒸𝒽𝒾𝓁𝒹 🌙
" گوشی رو پرت کرد اون ور و رو مبل دراز کشید و چشماشو بست و کم کم خوابش برد.
دو ، سه روزی گذشت و نامجون بلخره تصمیم گرفت که برگرده خونه تا بتونه یه جشن کوچیک تدارک ببینه
بعد از دو ، سه روز برگشت خونه......
◆◇◇◇◇◇◆
ساعت ۹ بود و جانگمی الان مدرسه بود ، یه دوش کوتاهرفن لباس پوشید و رفت کمپانی .
بعد از یه روز طولانی و خسته کننده تقریبا ساعت سه و نیم صبح بود.
رسید خونه و رمز درو زد و اروم درو باز کرد و با دیدن اینکه هنوز چراغا روشنه تعجب کرد.
رفت سمت آشپز خونه که دید اجوما مشغول کار کردنه.
نامجون: سلام
اجوما: او...سلام آقا خوش اومدین
نامجون: ممنون...چرا هنوز بیدارین؟
اجوما: بخاطر جانگمی ، آخه میخواست تا اومدن شما بیدار بمونه ولی فک کنم که خوابش برده باشه
نامجون: آها....شما ام دیگه برید استراحت کنید
اجوما: بله چشم
راوی: بعد نوشیدن یه لیوان آب داشت میرفت سمت اتاقش که بخوابه ، همون لحظه جانگمی صداش زد
جانگمی: بابا....
سمتش برگشت و با چشمای خمار به دختر نگاه میکرد و منتظر ادامه حرف دختر بود.....
جانگمی: میشه باهم صحبت کنیم؟
نامجون: بزارش برای فردا الان خستم
جانگمی: خواهش میکنم ...لطفا ، تا کِی میخوای قاب عکس مامانو از من بیشتر دوس داشته باشی؟ ....چرا یکم منو نمیبینی ؟
نامجون: بهتره ادامه ندی و تمومش کنی
جانگمی: چیو تموم کنم...ها بابا.....چیو تموم کنم دقیقا
نامجون: جانگمی داری عصبیم میکنی ، برو بخواب قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنم
راوی: آروم برگشت سمت اتاق ولی جانگمی دوباره شروع به صحبت کرد.
جانگمی: مامان نباید هیچوقت میزاشت که من بدنیا بیام ، هرچی که الان دارم بدبختی میکشم تقصیر اونه
نامجون که خیلی عصبانی شد سیلی محکمی به جانگمی زد و حرفشو قطع کرد.
اشکو به وضوح میشد تو چشمای جانگمی دید ، با سرعت دویید سمت اتاقش و درو به هم کوبید ، نامجونم دستی به موهاش کشید و رفت تو اتاقش و بدون عوض کردن لباساش رو تخت دراز کشید و یکم بعد خوابش برد.
فردا صبح...
راوی: با کلافگی از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و روش از اتاق اومد بیرون و دید که اجوما میز صبحونه رو چیده.
نامجون: سلام
اجوما: سلام صبح بخیر
نامجون: صبح شما ام بخیر
نشست پشت میز و منتظر جانگمی شد ولی وقتی خبری ازش نشد گفت:
نامجون: جانگمی صبونه نمیخوره؟
اجوما: ولی اون خونه نیست ، مگه امروز کلاس خصوصی نداره؟
نامجون: امروز پنج شنبس.....اون هیچ کلاسی نداره امروز
با عجله از پشت میز بلند شد و رفت سمت اتاق جانگمی و درشو باز کرد و با نبود دخترش مواجه شد....!!
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
" گوشی رو پرت کرد اون ور و رو مبل دراز کشید و چشماشو بست و کم کم خوابش برد.
دو ، سه روزی گذشت و نامجون بلخره تصمیم گرفت که برگرده خونه تا بتونه یه جشن کوچیک تدارک ببینه
بعد از دو ، سه روز برگشت خونه......
◆◇◇◇◇◇◆
ساعت ۹ بود و جانگمی الان مدرسه بود ، یه دوش کوتاهرفن لباس پوشید و رفت کمپانی .
بعد از یه روز طولانی و خسته کننده تقریبا ساعت سه و نیم صبح بود.
رسید خونه و رمز درو زد و اروم درو باز کرد و با دیدن اینکه هنوز چراغا روشنه تعجب کرد.
رفت سمت آشپز خونه که دید اجوما مشغول کار کردنه.
نامجون: سلام
اجوما: او...سلام آقا خوش اومدین
نامجون: ممنون...چرا هنوز بیدارین؟
اجوما: بخاطر جانگمی ، آخه میخواست تا اومدن شما بیدار بمونه ولی فک کنم که خوابش برده باشه
نامجون: آها....شما ام دیگه برید استراحت کنید
اجوما: بله چشم
راوی: بعد نوشیدن یه لیوان آب داشت میرفت سمت اتاقش که بخوابه ، همون لحظه جانگمی صداش زد
جانگمی: بابا....
سمتش برگشت و با چشمای خمار به دختر نگاه میکرد و منتظر ادامه حرف دختر بود.....
جانگمی: میشه باهم صحبت کنیم؟
نامجون: بزارش برای فردا الان خستم
جانگمی: خواهش میکنم ...لطفا ، تا کِی میخوای قاب عکس مامانو از من بیشتر دوس داشته باشی؟ ....چرا یکم منو نمیبینی ؟
نامجون: بهتره ادامه ندی و تمومش کنی
جانگمی: چیو تموم کنم...ها بابا.....چیو تموم کنم دقیقا
نامجون: جانگمی داری عصبیم میکنی ، برو بخواب قبل از اینکه کار احمقانه ای بکنم
راوی: آروم برگشت سمت اتاق ولی جانگمی دوباره شروع به صحبت کرد.
جانگمی: مامان نباید هیچوقت میزاشت که من بدنیا بیام ، هرچی که الان دارم بدبختی میکشم تقصیر اونه
نامجون که خیلی عصبانی شد سیلی محکمی به جانگمی زد و حرفشو قطع کرد.
اشکو به وضوح میشد تو چشمای جانگمی دید ، با سرعت دویید سمت اتاقش و درو به هم کوبید ، نامجونم دستی به موهاش کشید و رفت تو اتاقش و بدون عوض کردن لباساش رو تخت دراز کشید و یکم بعد خوابش برد.
فردا صبح...
راوی: با کلافگی از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و روش از اتاق اومد بیرون و دید که اجوما میز صبحونه رو چیده.
نامجون: سلام
اجوما: سلام صبح بخیر
نامجون: صبح شما ام بخیر
نشست پشت میز و منتظر جانگمی شد ولی وقتی خبری ازش نشد گفت:
نامجون: جانگمی صبونه نمیخوره؟
اجوما: ولی اون خونه نیست ، مگه امروز کلاس خصوصی نداره؟
نامجون: امروز پنج شنبس.....اون هیچ کلاسی نداره امروز
با عجله از پشت میز بلند شد و رفت سمت اتاق جانگمی و درشو باز کرد و با نبود دخترش مواجه شد....!!
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
۱۲.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.