تکپارتی
#تکپارتی
★/زندگی رویایی/★
𝐍𝐚𝐌𝐢
مات و مبهوت بهت نگاه میکرد،بهت نزدیک شد و بو*سه ای رو گرد*نت کاشت
با لبخند بهش نگاه میکردی،که زنگ در به صدا در اومد
کوچولوتون از مدرسه اومده بود خونه،با بدو اومد بغلتون کرد و بو*سه ای رو لپ های هردوتون کاشت...
_دلم براتون تنگ شده بود قشنگای من
از این لحن شیرین دخترتون دلتون ضعف رفته بود
شیرین زبون بود،نامی نزدیکش شد و بو*سه ای رو صورتش کاشت
𝐍𝐚𝐌𝐢:خوشگل بابایی کیه؟
با خنده پرید بغلش و گفت
_من و مامانیی
با خنده به کاراشون نگاه میکردی و تو دلت قربون صدقشون میرفتی
دیگه کلا هوا تاریک شده بود،ساعت 11شب بود و وقت خواب دخترتون بود
میخواستی بری پیششون که...
که باهم اومدن پیشت
_مامانی،میای باهم بریم فیلم ببینیم؟
با اینکه میخواستی بهش بگی نه باید بخوابی ولی،دلت نیومد به چهره ای که از مظلومیت ازش میباریت نه بگی
𝐚.𝐭:معلومه عزیزم
دستاتو گرفت و بردتت کنار نامی،پتویی نازک آورد و تنتون داد
خودشم اومد وسط تو و نامی دراز کشید
پیش گوش نامی حرف میزد و نمیفهمیدی چی میگفتن
که نامی از پشتش ظرفی پر از پفیلا آورد
کل شب باهم خندیدین و فیلمو دیدین
که اصلا به ساعت دقت نکرده بودین
انقدر غرق دیدن فیلم بودین که نفهمیدین ساعت چند شده و دخترتون فردا مدرسه داره
همونجا بعداز چند دقیقه خوابتون برد....
صبح که بیدار شدی دیدی نه نامی هست نه دختر کوچولوت
با گیجی بلندشدی و رو مبل نشستی
که صدایی شنیدی که میگفت
_تولدتتت مبارکک مامانیییی
هردوتاشون اومدن نزدیکت و کل صورتتو بو*سیدن
تازه از خواب بلندشده بودی و هضم این اتفاقا برات سخت بود
که نامی با خنده گفت
𝐍𝐚𝐌𝐢:عا کنن عااا
با متوجه شدن کارش دهنتو باز کردی
که دختر کوچولوی شیطونت یه موچی گذاشت تو دهنت
کل آردی که تن موچی بود باعث شده بود به سرفه بیفتی
برات آب آوردن و بعداز چند دقیقه حالت اوکی شده بود
بلندشدی که بری آشپزخونه تا صبحانه بیاری،که با صحنه بدی مواجه شدی
با اخم برگشتی به سمتشون داد زدی
𝐚.𝐭:چه بلایی سر آشپزخونم آوردییینننننن
اگه بد شد ببخشیددد🥲🩷🫶🏻
★/زندگی رویایی/★
𝐍𝐚𝐌𝐢
مات و مبهوت بهت نگاه میکرد،بهت نزدیک شد و بو*سه ای رو گرد*نت کاشت
با لبخند بهش نگاه میکردی،که زنگ در به صدا در اومد
کوچولوتون از مدرسه اومده بود خونه،با بدو اومد بغلتون کرد و بو*سه ای رو لپ های هردوتون کاشت...
_دلم براتون تنگ شده بود قشنگای من
از این لحن شیرین دخترتون دلتون ضعف رفته بود
شیرین زبون بود،نامی نزدیکش شد و بو*سه ای رو صورتش کاشت
𝐍𝐚𝐌𝐢:خوشگل بابایی کیه؟
با خنده پرید بغلش و گفت
_من و مامانیی
با خنده به کاراشون نگاه میکردی و تو دلت قربون صدقشون میرفتی
دیگه کلا هوا تاریک شده بود،ساعت 11شب بود و وقت خواب دخترتون بود
میخواستی بری پیششون که...
که باهم اومدن پیشت
_مامانی،میای باهم بریم فیلم ببینیم؟
با اینکه میخواستی بهش بگی نه باید بخوابی ولی،دلت نیومد به چهره ای که از مظلومیت ازش میباریت نه بگی
𝐚.𝐭:معلومه عزیزم
دستاتو گرفت و بردتت کنار نامی،پتویی نازک آورد و تنتون داد
خودشم اومد وسط تو و نامی دراز کشید
پیش گوش نامی حرف میزد و نمیفهمیدی چی میگفتن
که نامی از پشتش ظرفی پر از پفیلا آورد
کل شب باهم خندیدین و فیلمو دیدین
که اصلا به ساعت دقت نکرده بودین
انقدر غرق دیدن فیلم بودین که نفهمیدین ساعت چند شده و دخترتون فردا مدرسه داره
همونجا بعداز چند دقیقه خوابتون برد....
صبح که بیدار شدی دیدی نه نامی هست نه دختر کوچولوت
با گیجی بلندشدی و رو مبل نشستی
که صدایی شنیدی که میگفت
_تولدتتت مبارکک مامانیییی
هردوتاشون اومدن نزدیکت و کل صورتتو بو*سیدن
تازه از خواب بلندشده بودی و هضم این اتفاقا برات سخت بود
که نامی با خنده گفت
𝐍𝐚𝐌𝐢:عا کنن عااا
با متوجه شدن کارش دهنتو باز کردی
که دختر کوچولوی شیطونت یه موچی گذاشت تو دهنت
کل آردی که تن موچی بود باعث شده بود به سرفه بیفتی
برات آب آوردن و بعداز چند دقیقه حالت اوکی شده بود
بلندشدی که بری آشپزخونه تا صبحانه بیاری،که با صحنه بدی مواجه شدی
با اخم برگشتی به سمتشون داد زدی
𝐚.𝐭:چه بلایی سر آشپزخونم آوردییینننننن
اگه بد شد ببخشیددد🥲🩷🫶🏻
۸.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.