پارت ۶
من گشاددددد نیستمممم
از زبون باجی:
خاطره دیشب هنوز تو ذهنم بود،تمام مدت به فکر سوکی بودم همش مدام حواسم پرت میشد و کلا اصلا تو باغ نبودم
امروزم حسابی با یه گله پسر درگیر شدم حسابی بدنم درد میکنه...سوکی رو دعوت کردم خونمون تا یکم با مامانم آشنا شه.نمیتونم تا امشب صبر کنم!بعد از ظهر سوکی رو تو پارک دیدم که داشت اسکیت سواری میکرد خیلی سریع بود،تو هوا چرخید و یه راست فرود میومد درست مثل اون لحظه ای که با اسکیت از بالا سرم رد شد براش دست تکون دادم و اونم ایستاد و برام دست تکون داد
باجی( سلام سوکی)
سوکی(سلام باجی چطوری؟؟)
باجی(امشب بیا خونمون حتما)
سوکی(حالا توهم صدبار اینو باشه باشه میام)
باجی(ممنون) و از دور شدم و دست تکون دادم...اونم دست تکون داد و با اسکیت از پارک خارج شد...بعد از چند ثانیه اثری ازش ندیدم...
از زبون سوکی:
انگار دوباره منو دعوت کرده و اینبار منو به خونه اش دعوت کرده.ولی من روم نمیشه جلو مامانش وایستمو بگم دوست دخترشم
موندم چیکار کنم و هنوزم جای دندونای نیش باجی رو گردنمه والا به خدا هر کاری میکنم اثرش نمیره از دست باجی
آهی کشیدمو در خونه رو باز کردم و با گری مواجه شدم که رو مبل خوابش برده بود لبخندی زدم و سویشرتمو در آوردم و روی گری گذاشتم
خیلی ناز خوابیده بود دلم میخواست حسابی بچلونمش اما جلو خودمو گرفتم و رفتم یه چیزی بخورم و هنوز تو فکر این بودم که امشب چه اتفاقی قراره بیوفته....
از زبون راوی:
ساعت ۸ شب بود و سوکی از خیابونا رد میشد...توی راه باجی بهش زنگ زد
&الو؟&
*سلام سوکی کجایی؟*
&تو راهم دارم میام تقریبا نزدیکم&
*خیله خب زودتر خودتو برسون منتظرم*
&باشه& -پایان تماس-
بعد ۵ دقیقه صدای در به گوش رسید....
گومنه بقیه شو تو پارت بعد مینویسم
جانه❤️
از زبون باجی:
خاطره دیشب هنوز تو ذهنم بود،تمام مدت به فکر سوکی بودم همش مدام حواسم پرت میشد و کلا اصلا تو باغ نبودم
امروزم حسابی با یه گله پسر درگیر شدم حسابی بدنم درد میکنه...سوکی رو دعوت کردم خونمون تا یکم با مامانم آشنا شه.نمیتونم تا امشب صبر کنم!بعد از ظهر سوکی رو تو پارک دیدم که داشت اسکیت سواری میکرد خیلی سریع بود،تو هوا چرخید و یه راست فرود میومد درست مثل اون لحظه ای که با اسکیت از بالا سرم رد شد براش دست تکون دادم و اونم ایستاد و برام دست تکون داد
باجی( سلام سوکی)
سوکی(سلام باجی چطوری؟؟)
باجی(امشب بیا خونمون حتما)
سوکی(حالا توهم صدبار اینو باشه باشه میام)
باجی(ممنون) و از دور شدم و دست تکون دادم...اونم دست تکون داد و با اسکیت از پارک خارج شد...بعد از چند ثانیه اثری ازش ندیدم...
از زبون سوکی:
انگار دوباره منو دعوت کرده و اینبار منو به خونه اش دعوت کرده.ولی من روم نمیشه جلو مامانش وایستمو بگم دوست دخترشم
موندم چیکار کنم و هنوزم جای دندونای نیش باجی رو گردنمه والا به خدا هر کاری میکنم اثرش نمیره از دست باجی
آهی کشیدمو در خونه رو باز کردم و با گری مواجه شدم که رو مبل خوابش برده بود لبخندی زدم و سویشرتمو در آوردم و روی گری گذاشتم
خیلی ناز خوابیده بود دلم میخواست حسابی بچلونمش اما جلو خودمو گرفتم و رفتم یه چیزی بخورم و هنوز تو فکر این بودم که امشب چه اتفاقی قراره بیوفته....
از زبون راوی:
ساعت ۸ شب بود و سوکی از خیابونا رد میشد...توی راه باجی بهش زنگ زد
&الو؟&
*سلام سوکی کجایی؟*
&تو راهم دارم میام تقریبا نزدیکم&
*خیله خب زودتر خودتو برسون منتظرم*
&باشه& -پایان تماس-
بعد ۵ دقیقه صدای در به گوش رسید....
گومنه بقیه شو تو پارت بعد مینویسم
جانه❤️
۴.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.