بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۹
از زبان جیمین:
از اینکه هنوز خبری از شوگا و تهیونگ نشده بود بشدت نگران بودم اما کاری ازم برنمیومد... چون شوگا گفته بود جون ات براش مهم تر از جون خودشه... گفته بود حق ندارم نگرانش کنم یا ازش دور بشم... منم بهش گوش کردم... حالا دارم خودخوری میکنم که چرا با هیونگ نرفتم اما کاری ازم ساخته نیست...تو عمارت نشسته بودم که ات اومد گفت: جیمینا... من میخوام برم یه سونوگرافی انجام بدم جنسیت بچمو بفهمم...
جیمین: الان؟
ات: مگه الان چشه؟ میخوام شب شوگا رو سوپرایز کنم
جیمین: ...آها... باشه... بریم... خودم میبرمت...
ات رو بردم به نزدیکترین بیمارستان به خودمون... رفت پیش دکتر و من بیرون منتظر موندم... فرصت مناسبی بود که یه خبر بگیرم از شوگا هیونگ... به گوشی هیونگ زنگ زدم... خاموش بود... به تهیونگم زنگ زدم ولی اونم خاموش بود... به آدمامون که همراه شوگا رفته بودن زنگ زدم... هیچکدوم جواب نمیدادن... یهو ترس تمام وجودمو گرفت... حالا چیکار کنم؟ ... ات هم اینجاس نمیتونم ولش کنم که... به جونگکوک زنگ زدم... وقتی جواب داد سریع گفتم: جونگکوکا... تو از شوگا و تهیونگ خبر گرفتی؟
جونگکوک: هنوز نه... درگیر هایون بودم... دیگه پیش هاناس ... خیالم بابتش راحت شده... چطور مگه؟
جیمین: هیچکس جواب نمیده
جونگکوک: باشه... پیگیر میشم خبرت میکنم...
از زبان ات:
کارم تموم شد... جواب سونومو گرفتم... از دکتر خداحافظی کردم و با خنده از اتاق بیرون اومدم... جیمین دم در ایستاده بود... با دیدنش گفتم: چیزیت شده؟ چرا رنگت پریده؟
جیمین لبخندی زد و گفت: نه چیزیم نیست... یالا بگو ببینم بچتون دختره یا پسر؟
ات: هرگز... فکرشم نکن... اول فقط به شوگا میگم... اولین کسیکه باید بفهمه فقط شوگاس
جیمین: عه... نه بابا...خوش به حال شوگا... چقد تحویلش میگیرن...
ات: 😄پس چی...
خیلی خوشحال بودم از اینکه جنسیت بچمو فهمیدم... دل تو دلم نبود که به شوگا بگم... همش جلوی خودم لبخند میزدم... حالا وقتی شوگا بفهمه چه ذوقی میکنه... گردنبندی که شوگا بهم داده بود رو گرفته بودم تو دستم... دلم ضعف میرفت برای اینکه یکم سر به سرش بزارم...
از زبان جیمین:
وقتی برگشتیم عمارت، ات از خوشحالی با صدای بلند شوگا رو صدا میزد... هرچی بیشتر صداش میزد...تن من میلرزید... با هر دفعه که صداش میزد و جوابی نمیشنید، ته دل من خالی میشد... بیشتر میترسیدم... ات از طبقه بالا برگشت پیشم و گفت: جیمین... شوگا هنوزم نیومده که... کجاس؟
جیمین: من...
اومدم حرف بزنم که گوشی ات زنگ خورد... ات سریع رفت سراغ کیفش که گوشیشو دربیاره و همزمان بهم گفت: یه لحظه صبر کن حتما شوگا زنگ میزنه....
از زبان ات:
گوشیمو آوردم ولی شوگا نبود! جواب دادم... یکی از همکارای بیمارستانم بود... دکتر هان...
گفتم: سلام دکتر هان
دکتر: سلام دکتر چانگ... خوب هستین؟
ات: ممنونم... بفرمایید
دکتر هان: میگم شما الان کجایید؟
ات: خونه... چطور مگه؟
دکتر هان: میشه بیاید بیمارستان؟
ات: دکتر میدونید که من باردارم... مرخصی دارم
دکتر هان: نه برای کار نیست
ات: پس چیه؟
دکتر هان: همسرتون
ات: همسرم؟ همسرم چی؟
دکتر هان: یکم کسالت پیدا کرده... الان اینجاس
ات: چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ کسالت چیه؟ منو گول نزنین کامل بگین چی شده
دکتر هان: ای بابا برای چی گول بزنم... نترسین... فقط یه سر بیاین اینجا
ات: الان.. میام...
از زبان جیمین:
ات گوشیو قطع کرد... دست و پاشو گم کرده بود... منم اصلا میترسیدم بپرسم چی شده... ات گفت: با...باید... بریم بیمارستان... شوگا بیمارستانه...
جیمین: وای خدای من... بیا... بریم...
ات سریعتر از من خودشو به ماشین رسوند و سوار شد... منم نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی حرکت کردم....
از زبان هایون:
از آشپزخونه داشتم میرفتم اتاقم... از جلوی دستشویی رد شدم...لای در باز بود... دیدم هانا جلوی آینه دستشویی ایستاده و داره چسب زخمای صورتشو عوض میکنه... اما زیرش زخمی نبود!!! چشام داشت از تعجب از حدقه بیرون میزد... محکم درو هل دادم و رفتم داخل... هانا ترسید و برگشت گفت: چیکار میکنی هایون؟
هایون: داشتی چیکار میکردی؟
هانا: چسب زخمامو عوض میکردم
هایون: عه؟ با این دست گچ گرفتت سختت نیس؟ میگفتی من کمکت کنم
هانا: نه خودم انجامش دادم
هایون: منو احمق فرض کردی؟ دیدم که زیرشون زخمی نیست!...
هانا خنده ی عصبی کرد و گفت: چی میگی اونی... اگه زخم نیست پس چرا زدم
هایون: سوال منم هست... نکنه گچ دستتم فرمالیتس؟
هانا: انقد کارآگاه بازی کردی داره روی روح و روانت تاثیر میذاره... بدجور شکاک شدی... برو کنار برم استراحت کنم...
اومد از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم... اونم جا خورد... ثابت موند... چسبارو از روی صورتش برداشتم... پوزخندی زدم و گفتم: هانا... با زبون خوش بگو چه حیله ای تو کاره؟
از اینکه هنوز خبری از شوگا و تهیونگ نشده بود بشدت نگران بودم اما کاری ازم برنمیومد... چون شوگا گفته بود جون ات براش مهم تر از جون خودشه... گفته بود حق ندارم نگرانش کنم یا ازش دور بشم... منم بهش گوش کردم... حالا دارم خودخوری میکنم که چرا با هیونگ نرفتم اما کاری ازم ساخته نیست...تو عمارت نشسته بودم که ات اومد گفت: جیمینا... من میخوام برم یه سونوگرافی انجام بدم جنسیت بچمو بفهمم...
جیمین: الان؟
ات: مگه الان چشه؟ میخوام شب شوگا رو سوپرایز کنم
جیمین: ...آها... باشه... بریم... خودم میبرمت...
ات رو بردم به نزدیکترین بیمارستان به خودمون... رفت پیش دکتر و من بیرون منتظر موندم... فرصت مناسبی بود که یه خبر بگیرم از شوگا هیونگ... به گوشی هیونگ زنگ زدم... خاموش بود... به تهیونگم زنگ زدم ولی اونم خاموش بود... به آدمامون که همراه شوگا رفته بودن زنگ زدم... هیچکدوم جواب نمیدادن... یهو ترس تمام وجودمو گرفت... حالا چیکار کنم؟ ... ات هم اینجاس نمیتونم ولش کنم که... به جونگکوک زنگ زدم... وقتی جواب داد سریع گفتم: جونگکوکا... تو از شوگا و تهیونگ خبر گرفتی؟
جونگکوک: هنوز نه... درگیر هایون بودم... دیگه پیش هاناس ... خیالم بابتش راحت شده... چطور مگه؟
جیمین: هیچکس جواب نمیده
جونگکوک: باشه... پیگیر میشم خبرت میکنم...
از زبان ات:
کارم تموم شد... جواب سونومو گرفتم... از دکتر خداحافظی کردم و با خنده از اتاق بیرون اومدم... جیمین دم در ایستاده بود... با دیدنش گفتم: چیزیت شده؟ چرا رنگت پریده؟
جیمین لبخندی زد و گفت: نه چیزیم نیست... یالا بگو ببینم بچتون دختره یا پسر؟
ات: هرگز... فکرشم نکن... اول فقط به شوگا میگم... اولین کسیکه باید بفهمه فقط شوگاس
جیمین: عه... نه بابا...خوش به حال شوگا... چقد تحویلش میگیرن...
ات: 😄پس چی...
خیلی خوشحال بودم از اینکه جنسیت بچمو فهمیدم... دل تو دلم نبود که به شوگا بگم... همش جلوی خودم لبخند میزدم... حالا وقتی شوگا بفهمه چه ذوقی میکنه... گردنبندی که شوگا بهم داده بود رو گرفته بودم تو دستم... دلم ضعف میرفت برای اینکه یکم سر به سرش بزارم...
از زبان جیمین:
وقتی برگشتیم عمارت، ات از خوشحالی با صدای بلند شوگا رو صدا میزد... هرچی بیشتر صداش میزد...تن من میلرزید... با هر دفعه که صداش میزد و جوابی نمیشنید، ته دل من خالی میشد... بیشتر میترسیدم... ات از طبقه بالا برگشت پیشم و گفت: جیمین... شوگا هنوزم نیومده که... کجاس؟
جیمین: من...
اومدم حرف بزنم که گوشی ات زنگ خورد... ات سریع رفت سراغ کیفش که گوشیشو دربیاره و همزمان بهم گفت: یه لحظه صبر کن حتما شوگا زنگ میزنه....
از زبان ات:
گوشیمو آوردم ولی شوگا نبود! جواب دادم... یکی از همکارای بیمارستانم بود... دکتر هان...
گفتم: سلام دکتر هان
دکتر: سلام دکتر چانگ... خوب هستین؟
ات: ممنونم... بفرمایید
دکتر هان: میگم شما الان کجایید؟
ات: خونه... چطور مگه؟
دکتر هان: میشه بیاید بیمارستان؟
ات: دکتر میدونید که من باردارم... مرخصی دارم
دکتر هان: نه برای کار نیست
ات: پس چیه؟
دکتر هان: همسرتون
ات: همسرم؟ همسرم چی؟
دکتر هان: یکم کسالت پیدا کرده... الان اینجاس
ات: چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ کسالت چیه؟ منو گول نزنین کامل بگین چی شده
دکتر هان: ای بابا برای چی گول بزنم... نترسین... فقط یه سر بیاین اینجا
ات: الان.. میام...
از زبان جیمین:
ات گوشیو قطع کرد... دست و پاشو گم کرده بود... منم اصلا میترسیدم بپرسم چی شده... ات گفت: با...باید... بریم بیمارستان... شوگا بیمارستانه...
جیمین: وای خدای من... بیا... بریم...
ات سریعتر از من خودشو به ماشین رسوند و سوار شد... منم نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی حرکت کردم....
از زبان هایون:
از آشپزخونه داشتم میرفتم اتاقم... از جلوی دستشویی رد شدم...لای در باز بود... دیدم هانا جلوی آینه دستشویی ایستاده و داره چسب زخمای صورتشو عوض میکنه... اما زیرش زخمی نبود!!! چشام داشت از تعجب از حدقه بیرون میزد... محکم درو هل دادم و رفتم داخل... هانا ترسید و برگشت گفت: چیکار میکنی هایون؟
هایون: داشتی چیکار میکردی؟
هانا: چسب زخمامو عوض میکردم
هایون: عه؟ با این دست گچ گرفتت سختت نیس؟ میگفتی من کمکت کنم
هانا: نه خودم انجامش دادم
هایون: منو احمق فرض کردی؟ دیدم که زیرشون زخمی نیست!...
هانا خنده ی عصبی کرد و گفت: چی میگی اونی... اگه زخم نیست پس چرا زدم
هایون: سوال منم هست... نکنه گچ دستتم فرمالیتس؟
هانا: انقد کارآگاه بازی کردی داره روی روح و روانت تاثیر میذاره... بدجور شکاک شدی... برو کنار برم استراحت کنم...
اومد از کنارم رد بشه که دستشو گرفتم... اونم جا خورد... ثابت موند... چسبارو از روی صورتش برداشتم... پوزخندی زدم و گفتم: هانا... با زبون خوش بگو چه حیله ای تو کاره؟
۱۰.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.