رمان ارباب من پارت: ۳۶
جیغ بلند تری کشیدم و گفتم:
_ الان میفتما، دیگه نمیتونم دستامو نگه دارم
_ منم منتظرم بیفتی!
این رو گفت و در کمال آرامش رفت اون طرف تر ایستاد و مشغول تماشام شد!
منم چشمام رو بستم و بلند گفتم:
_ چه روزگاری شده، من خواستم به یه حیوون بیچاره کمک کنم ولی الان این آدمهای بی رحم به من کمک نمیکنن!
صدای اکرم خانم رو شنیدم که با ترس گفت:
_ آقا اجازه بدید کمکش کنیم
_ نه، لازم نیست
_ آقا میفته خدایی نکرده یجاش میشکنه ها
_ بهتر
لحن صریح و جدی بهراد باعث ساکت شدنش شد و همون طور با چشمهای نگران به من زل زد.
خواستم چیزی بگم که دستام سِر شد و تو یه لحظه ناخواسته شاخه رو ول کردم و به سمت پایین پرت شدم!
چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیفتم روی زمین و خورد و خمیر بشم اما، بجاش محکم افتادم تو بغل یه نفر!
چشمام رو که باز کردم دیدم و دوباره صورت نحسش رو نزدیک صورتم دیدم.
چیزی نگفتم که اخماش رو تو هم کرد و گفت:
_ میخواستی فرار کنی آره؟
_ نه
_ راستش رو بگو
_ نه دیگه
_ به جون خونواده ات قسم بخور
_ نمیخورم
_ پس داری دروغ میگی!
_ آره دروغ میگم مشکلیه؟
_ کجا میخواستی فرار کنی؟
_ میخواستم برگردم پیش خونواده ام
پوزخندی زد و گفت:
_ تو هنوز نفهمیدی دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی پیش خونواده ات؟
پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم و گفتم:
_ نه ولی انگار تو هم هنوز نفهمیدی که نمیتونی من رو اینجا نگه داری!
_ واقعا؟
_ بله
چشماش رو ریز کرد و با لحنی که پر از تهدید بود گفت:
_ تو واقعا لیاقت ملایمت و آزادی رو نداری، میدونم باهات چیکار کنم!
به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ همه برید سرکارتون
بعد هم بدون اینکه من رو روی زمین بذاره به سمت سالن حرکت کرد و گفت:
_ تو واقعا انقدر احمقی که حدس نزدی ممکنه خونه دزدگیر داشته باشه؟
_ با این همه نگهبانی که گذاشتی فکر واقعا نمیکردم!
_ الان میفتما، دیگه نمیتونم دستامو نگه دارم
_ منم منتظرم بیفتی!
این رو گفت و در کمال آرامش رفت اون طرف تر ایستاد و مشغول تماشام شد!
منم چشمام رو بستم و بلند گفتم:
_ چه روزگاری شده، من خواستم به یه حیوون بیچاره کمک کنم ولی الان این آدمهای بی رحم به من کمک نمیکنن!
صدای اکرم خانم رو شنیدم که با ترس گفت:
_ آقا اجازه بدید کمکش کنیم
_ نه، لازم نیست
_ آقا میفته خدایی نکرده یجاش میشکنه ها
_ بهتر
لحن صریح و جدی بهراد باعث ساکت شدنش شد و همون طور با چشمهای نگران به من زل زد.
خواستم چیزی بگم که دستام سِر شد و تو یه لحظه ناخواسته شاخه رو ول کردم و به سمت پایین پرت شدم!
چشمام رو بستم و منتظر شدم تا بیفتم روی زمین و خورد و خمیر بشم اما، بجاش محکم افتادم تو بغل یه نفر!
چشمام رو که باز کردم دیدم و دوباره صورت نحسش رو نزدیک صورتم دیدم.
چیزی نگفتم که اخماش رو تو هم کرد و گفت:
_ میخواستی فرار کنی آره؟
_ نه
_ راستش رو بگو
_ نه دیگه
_ به جون خونواده ات قسم بخور
_ نمیخورم
_ پس داری دروغ میگی!
_ آره دروغ میگم مشکلیه؟
_ کجا میخواستی فرار کنی؟
_ میخواستم برگردم پیش خونواده ام
پوزخندی زد و گفت:
_ تو هنوز نفهمیدی دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی پیش خونواده ات؟
پوزخندی مثل خودش تحویلش دادم و گفتم:
_ نه ولی انگار تو هم هنوز نفهمیدی که نمیتونی من رو اینجا نگه داری!
_ واقعا؟
_ بله
چشماش رو ریز کرد و با لحنی که پر از تهدید بود گفت:
_ تو واقعا لیاقت ملایمت و آزادی رو نداری، میدونم باهات چیکار کنم!
به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ همه برید سرکارتون
بعد هم بدون اینکه من رو روی زمین بذاره به سمت سالن حرکت کرد و گفت:
_ تو واقعا انقدر احمقی که حدس نزدی ممکنه خونه دزدگیر داشته باشه؟
_ با این همه نگهبانی که گذاشتی فکر واقعا نمیکردم!
۷.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.