𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²¹
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²¹
مستقیم راهمو گرفتم و رفتم میخواستم افسار پاره کنم و از فرمانش سرپیچی کنم اما جوری به من چسبیده بود که با اون ماشینم حتی به زور رانندگی میکردم....یهو بهم زنگ زد....
کوک: هینجاست پارک کن*بم. جدی*
کوک: باشه
ویو کوک
مطمئن نیستم آماده شکنجه کردن باشه اون هنوز خیلی بچه و ضعیفه... سنش فقط یه عدده مگر نه دو ساله ای پیش نیست...
ویو ات
از ماشین پیاده شدم به سمتم اومد و گفت همراهم بیا... قلبم داشت از جاش کنده میشد... به یه جای خیلی دور از ماشینا رفت و به یه مکان زیر زمینی رسید...
کوک: بیا بریم*بم*
پشتش حرکت میکردم اما مطمئن نبودم بقیه راه رو بتونم بیام... پاهام قفل کرده بودند و مثل خرگوشی که افتاده تو تله میلرزیدم... دستام... دستام شده بود یه تیکه یخ... به یه جایی رسیدیم که خیلی تاریک بود... به سمت یه پریز برق رفت.
روشنش کرد.................. چیزی که دیدم........ وحشتناک بود.........
ات: ک...وک*ترس*
کوک: هه چیه ترسیدی؟*پوزخند*
ات: اونا... ف... قط... بچن...*لکنت. ترس*
اگر با چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد... اونا فقط دوتا پسر بچه بودند... همه جاشونو خون برداشته بود... معلومه با شکنجه های اون... معلومه به این حال و روزی میوفتن....اومد نزدیک تر و بهم یه چاقو دستی داد....
کوک: ببرش*بم*
ات: چیو؟*ترس*
کوک: طناب دست و پاشونو دیگه
رفتم نزدیک گریم رو به زور نگه داشته بودم....
مستقیم راهمو گرفتم و رفتم میخواستم افسار پاره کنم و از فرمانش سرپیچی کنم اما جوری به من چسبیده بود که با اون ماشینم حتی به زور رانندگی میکردم....یهو بهم زنگ زد....
کوک: هینجاست پارک کن*بم. جدی*
کوک: باشه
ویو کوک
مطمئن نیستم آماده شکنجه کردن باشه اون هنوز خیلی بچه و ضعیفه... سنش فقط یه عدده مگر نه دو ساله ای پیش نیست...
ویو ات
از ماشین پیاده شدم به سمتم اومد و گفت همراهم بیا... قلبم داشت از جاش کنده میشد... به یه جای خیلی دور از ماشینا رفت و به یه مکان زیر زمینی رسید...
کوک: بیا بریم*بم*
پشتش حرکت میکردم اما مطمئن نبودم بقیه راه رو بتونم بیام... پاهام قفل کرده بودند و مثل خرگوشی که افتاده تو تله میلرزیدم... دستام... دستام شده بود یه تیکه یخ... به یه جایی رسیدیم که خیلی تاریک بود... به سمت یه پریز برق رفت.
روشنش کرد.................. چیزی که دیدم........ وحشتناک بود.........
ات: ک...وک*ترس*
کوک: هه چیه ترسیدی؟*پوزخند*
ات: اونا... ف... قط... بچن...*لکنت. ترس*
اگر با چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد... اونا فقط دوتا پسر بچه بودند... همه جاشونو خون برداشته بود... معلومه با شکنجه های اون... معلومه به این حال و روزی میوفتن....اومد نزدیک تر و بهم یه چاقو دستی داد....
کوک: ببرش*بم*
ات: چیو؟*ترس*
کوک: طناب دست و پاشونو دیگه
رفتم نزدیک گریم رو به زور نگه داشته بودم....
۱۰.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.