بخون قشنگه
#بخون_قشنگه
هرچه از دورهی سلطنت پادشاهان (پله و مارادونا) فاصله گرفتیم، فوتبال هر بار با اعجوبهای دیگر در خونمان جریان میگرفت. از همه گذشت تا رسید به پسر کوتاه قامتِ دیگری از سرزمین نقره. از آرژانتین. از سرزمین فقر، خشونت، خون و آشوب. اما، لئو پسر آرامی بود. اصلاً شبیه دار و دستهی گَنگهای آشوبطلب نبود. او شبیه مارادونا نبود که خالکوبی چگوارا بر بازویش داشته باشد و جنگ را به میدان فوتبال بیاورد. او شبیه به کارلوس تِوِز نبود که زخمهای زندگی در محلههای فقیرنشین آمریکای جنوبی را با خودش داشته باشد. او از رمانهای پُر دردِ ویکتور هوگو نیامده بود. او در هیچ دوئلی شرکت نکرده بود که شباهتی به داستانهای خشنِ بورخس داشته باشد. او فقط پسر آرامی بود و عاشق فوتبال. آنقدر ساده بود که هیچ قافیهای را نمیشد در او برای شعری آهنگین پیدا کرد. اما، همان سادگیاش نیز خودش شاعرانه بود.
از وقتی که او با آن موهای بلند و موجدار، سر و کلهاش در مستطیل سبز پیدا شد، حال و هوای فوتبال هم طوفانی شد. با او فوتبال دستخوش تغییر شد. دیگر حرکات نمایشی جذابیتی نداشت. دیگر رقص پاها و دریبلهای اضافی، مبنای زیبایی فوتبال نبود. پسر آرژانتینی نشان داد که همیشه میشود موثرترین کار را با توپ انجام داد و این خودش بهترین تعریف برای زیباییِ فوتبال است. او ساده دریبل میزد. ساده پاس میداد. ساده شوت میزد. اما آنها با وجود سادگی، معمولی نبودند. او خودش هم اصلاً معمولی نبود. درست شبیه داستانهای ارنست همینگوی که همه چیز در آنها ساده است، اما بزرگیِ اثر قابل لمس است. لیونل مسی همانطور سادهی ساده پیش رفت تا صاحب همه چیز شد. همهی جامهای باشگاهی و همهی عناوین شخصی. دیگر رکوردی نمانده که از ترس پسر آرژانتینی به خودش بلرزد. او تنها بازیکن تاریخ فوتبال است که صاحب شش توپ طلا شده. حتی یک عدد بیشتر از تعداد قهرمانی های بارسلونا در لیگ قهرمانان. آیا او به سرزمینی فراتر از یک باشگاه گام ننهاده است؟
باری، او حالا همه کار کرده. همه چیز بُرده. توجهها همیشه معطوف او بوده و همیشه تمام تحسینها را با خودش به خانه برده. اما هنوز سیر نشده است. هنوز عشق با همان گرمیِ گذشته در دلش زنده است. هنوز فوتبال برایش بزرگترین معنای زندگی است. حالا او سی و چهار سالش شده، اما شبیه به همان پسر هجده سالهای است که حرصِ آسیر دل هورنو را درآورد. شبیه به همان پسر بیادعایی که بعد از اولین گلش برای باشگاه، رونالدینیو او را به دوش کشید. شبیه همان پسر کمرویی که بعدها از گلهای اعجابانگیزِ دیگو مارادونا زیراکس گرفت. پسر آرژانتینی همان عطش را دارد. جز تعداد موفقیتها و ساعتشمارِ عمر، هیچ چیز در مورد لیونل تغییر نکرده است. لئو هنوز هم میخواهد از فوتبال لذت ببرد. اما اوضاع دیگر برایش خوب پیش نمیرود. چند سالیست که بلوگرانای قدرتمندِ او، مثل کشتی شکستهی تایتانیک در حال غرق شدن است و او خود را تنها بازماندهی آن سازهی باشکوه میبیند. تنها و در هم شکسته. تابستان نگذاشتند پرواز کند و بارتامئو بالهایش را چید. او ماند و باز هم جنگید، با وجودی که خودش را تنها احساس میکرد.
از وقتی که لیونل لباس آبی و اناری را پوشیده، روزها و شبهای سخت زیادی را به چشم دیده است. باخت ناباورانه در رُم، تحقیر در مونیخ، حذف ناباورانه در آنفیلد. اما بازی چند شبِ پیش مقابل پاریسیها برای او معنای دیگری داشت. آن شب برای او، همانند آخرین فرصتی بود که یک عاشق و معشوق به یکدیگر میدهند تا زندگی را دوباره از نو بسازند، اما آن شب هم چیزی را تغییر نمیدهد. ظاهراً پسر شگفتانگیزِ روزاریو و معشوقش به پایان خط رسیدهاند. به همان جایی که باید گفت «ما دیگر نمیتوانیم کنار هم زندگی کنیم». با همان لحن غمناک و حالتی که سرانجامش گریستن است. لیونل خیلی کوشید تا در زندانِ سالهای آخر هم اثرش را کامل کند. او شبیه به پل نیومن در فیلم «لوک خوش دست» شده. او هم مثل پل نیومن هر بار در مبارزه برای زندگی کردن مشت خورد و افتاد. هر بار مشت خورد، برخواست و لبخند زد. اما گویا این روزها چیزی درون لئو تغییر کرده است، چون هر بار که او مشت میخورَد دیگر لبخند نمیزند.
پ.ن: ارزش خوندن داشت:)
#کپی_شده_از_سایت_طرفداری
#kingmessi
هرچه از دورهی سلطنت پادشاهان (پله و مارادونا) فاصله گرفتیم، فوتبال هر بار با اعجوبهای دیگر در خونمان جریان میگرفت. از همه گذشت تا رسید به پسر کوتاه قامتِ دیگری از سرزمین نقره. از آرژانتین. از سرزمین فقر، خشونت، خون و آشوب. اما، لئو پسر آرامی بود. اصلاً شبیه دار و دستهی گَنگهای آشوبطلب نبود. او شبیه مارادونا نبود که خالکوبی چگوارا بر بازویش داشته باشد و جنگ را به میدان فوتبال بیاورد. او شبیه به کارلوس تِوِز نبود که زخمهای زندگی در محلههای فقیرنشین آمریکای جنوبی را با خودش داشته باشد. او از رمانهای پُر دردِ ویکتور هوگو نیامده بود. او در هیچ دوئلی شرکت نکرده بود که شباهتی به داستانهای خشنِ بورخس داشته باشد. او فقط پسر آرامی بود و عاشق فوتبال. آنقدر ساده بود که هیچ قافیهای را نمیشد در او برای شعری آهنگین پیدا کرد. اما، همان سادگیاش نیز خودش شاعرانه بود.
از وقتی که او با آن موهای بلند و موجدار، سر و کلهاش در مستطیل سبز پیدا شد، حال و هوای فوتبال هم طوفانی شد. با او فوتبال دستخوش تغییر شد. دیگر حرکات نمایشی جذابیتی نداشت. دیگر رقص پاها و دریبلهای اضافی، مبنای زیبایی فوتبال نبود. پسر آرژانتینی نشان داد که همیشه میشود موثرترین کار را با توپ انجام داد و این خودش بهترین تعریف برای زیباییِ فوتبال است. او ساده دریبل میزد. ساده پاس میداد. ساده شوت میزد. اما آنها با وجود سادگی، معمولی نبودند. او خودش هم اصلاً معمولی نبود. درست شبیه داستانهای ارنست همینگوی که همه چیز در آنها ساده است، اما بزرگیِ اثر قابل لمس است. لیونل مسی همانطور سادهی ساده پیش رفت تا صاحب همه چیز شد. همهی جامهای باشگاهی و همهی عناوین شخصی. دیگر رکوردی نمانده که از ترس پسر آرژانتینی به خودش بلرزد. او تنها بازیکن تاریخ فوتبال است که صاحب شش توپ طلا شده. حتی یک عدد بیشتر از تعداد قهرمانی های بارسلونا در لیگ قهرمانان. آیا او به سرزمینی فراتر از یک باشگاه گام ننهاده است؟
باری، او حالا همه کار کرده. همه چیز بُرده. توجهها همیشه معطوف او بوده و همیشه تمام تحسینها را با خودش به خانه برده. اما هنوز سیر نشده است. هنوز عشق با همان گرمیِ گذشته در دلش زنده است. هنوز فوتبال برایش بزرگترین معنای زندگی است. حالا او سی و چهار سالش شده، اما شبیه به همان پسر هجده سالهای است که حرصِ آسیر دل هورنو را درآورد. شبیه به همان پسر بیادعایی که بعد از اولین گلش برای باشگاه، رونالدینیو او را به دوش کشید. شبیه همان پسر کمرویی که بعدها از گلهای اعجابانگیزِ دیگو مارادونا زیراکس گرفت. پسر آرژانتینی همان عطش را دارد. جز تعداد موفقیتها و ساعتشمارِ عمر، هیچ چیز در مورد لیونل تغییر نکرده است. لئو هنوز هم میخواهد از فوتبال لذت ببرد. اما اوضاع دیگر برایش خوب پیش نمیرود. چند سالیست که بلوگرانای قدرتمندِ او، مثل کشتی شکستهی تایتانیک در حال غرق شدن است و او خود را تنها بازماندهی آن سازهی باشکوه میبیند. تنها و در هم شکسته. تابستان نگذاشتند پرواز کند و بارتامئو بالهایش را چید. او ماند و باز هم جنگید، با وجودی که خودش را تنها احساس میکرد.
از وقتی که لیونل لباس آبی و اناری را پوشیده، روزها و شبهای سخت زیادی را به چشم دیده است. باخت ناباورانه در رُم، تحقیر در مونیخ، حذف ناباورانه در آنفیلد. اما بازی چند شبِ پیش مقابل پاریسیها برای او معنای دیگری داشت. آن شب برای او، همانند آخرین فرصتی بود که یک عاشق و معشوق به یکدیگر میدهند تا زندگی را دوباره از نو بسازند، اما آن شب هم چیزی را تغییر نمیدهد. ظاهراً پسر شگفتانگیزِ روزاریو و معشوقش به پایان خط رسیدهاند. به همان جایی که باید گفت «ما دیگر نمیتوانیم کنار هم زندگی کنیم». با همان لحن غمناک و حالتی که سرانجامش گریستن است. لیونل خیلی کوشید تا در زندانِ سالهای آخر هم اثرش را کامل کند. او شبیه به پل نیومن در فیلم «لوک خوش دست» شده. او هم مثل پل نیومن هر بار در مبارزه برای زندگی کردن مشت خورد و افتاد. هر بار مشت خورد، برخواست و لبخند زد. اما گویا این روزها چیزی درون لئو تغییر کرده است، چون هر بار که او مشت میخورَد دیگر لبخند نمیزند.
پ.ن: ارزش خوندن داشت:)
#کپی_شده_از_سایت_طرفداری
#kingmessi
۱۳.۲k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.