فیک فکر کنم عاشقش شدم پارت ١٩
هانا : چ چی ؟!
تهیونگ : گفتم چرا گردنت کبوده ؟!
خشم رو می تونستم توی چشم های تهیونگ ببینم استرس تمام وجودم رو گرفته بود و نمی دونستم باید چه بهونه ای بیارم حتما کارم تمومه آره هانا بدبخت شدی رفت داشتم توی دلم به خودم فحش می دادم
تهیونگ : چرا جواب نمیدی نکنه داری چیزی رو ازم پنهون می کنی ؟!
جونگ کوک : خب راستش آره نمی خواستیم بهت بگین ولی خودت فهمیدی جریان از این قراره که…
باورم نمیشه جونگ کوک داشت به همین سادگی همه چیز رو می گفت سریع توی حرفش پریدم و گفتم
هانا : نه جونگ کوک داره شوخی میکنه هیچ جریانی نیست فقط…
تهیونگ : هانا فکر کردی من احمقم ؟! مشخصه داری چیزی رو پنهون می کنی حالا هم بزار جونگ کوک حرفش رو بزنه
قلبم داشت تند تند میزد و با هر کلمه ای که از دهن جونگ کوک در می اومد تند تر میزد نمی دونستم واکنش تهیونگ بعد از اینکه حقیقت رو بشنوه چیه
جونگ کوک : خب راستش من و هانا باهم
قلبم برای چند ثانیه وایستاد حتما تهیونگ بعد از شنیدن کلمه بعدی واکنش خیلی بدی نشون میده😓
جونگ کوک : تمرین می کردیم که این اتفاق افتاد
یک لحظه از حرفی که جونگ کوک زد جا خوردم و بلند گفتم
هانا : چیییی ؟!
جونگ کوک با اشاره داشت بهم می فهموند که چیزی نگم و تهیونگ هم داشت سوالی نگام می کرد
هانا : ام خب راستش توقع نداشتم جونگ کوک شی حقیقت رو بگه آخه خیلی بهش اسرار کردم بهت نگه نمی خواستم نگران بشی
تهیونگ : آه از دست تو دختر آخه چرا حواست نیست اگه اتفاق بد تری برات میافتاد چی !
هانا : نگران نباش تهیونگ من حالم خوبه
خیالم راحت شد که تهیونگ دروغمون رو باور کرد
خدمتکار : قربان ناهار حاضره
جونگ کوک : باشه
باهم رفتیم سر میز نشستیم و خدمتکارا غذا رو روی میز چیدن شروع کردیم به خوردن و گهگاهی تهیونگ و جونگ کوک باهم درمورد کارهاشون صحبت می کردند و منم خوشحال بودم که امروز بخیر گذشت ولی نمیدونستم تا کی می تونیم این قضیه رو از تهیونگ پنهون کنیم بالاخره که می فهمه پس باید هرچه زودتر خودم بهش بگم تا از زبون کس دیگه بشنوه
از زبان تهیونگ
فکر کردن من احمقم خیر سرم یکی از بزرگترین مافیا ها هستم الکی که به اینجا نرسیدم مطمئنم که این دوتا دارن چیزی رو ازم پنهون می کنند ولی نمی دونم چی باید هرچه سریع تر مطلع بشم
ناهار تموم شد و رفتیم نشستیم روی کاناپه
هانا : ببینم تهیونگ تونستین رد اون مرده رو بزنین ؟
تهیونگ : نه هنوز موفق نشدیم ولی تو نگران نباش من حواسم بهت هست دیگه نمی زارم اون اتفاق دوباره تکرار بشه
رو به جونگ کوک کردم و ادامه دادم
تهیونگ : ببخشید جونگ کوک برای تو هم دردسر درست کردم
جونگ کوک : یا این چه حرفیه چه دردسری
تهیونگ : راستی الکس می خواد دوباره باهامون معامله کنه
جونگ کوک : آره می دونم
هانا : خب من میرم اتاقم چون اصلا علاقه ای به این مسائل ندارم
از زبان هانا
اصلا علاقه ای به کارهای مافیا ای نداشتن هنوز هم مخالف شغل تهیونگ هستم و متاسفانه دوست پسرم هم همین شغل رو داره پس مجبورم که به این شغل عادت کنم هی😕
داشتم کتاب می خواندم که در باز شد و جونگ کوک اومد داخل اتاق
هانا : یا چرا در نمیزنی نمیگی شاید دارم لباس عوض می کنم ؟!
جونگ کوک : خب اشکال نداره من دوست پسرتم
هانا : بچه پرو
و بالشت رو پرت کردم سمتش جاخالی داد و خنده ای کرد اومد سمتم و روی تخت نشست
هانا : تهیونگ رفت ؟
جونگ کوک : آره ، دلم برات تنگ شده بود
هانا : ولی من فقط چند ساعته که اومدم بالا به همین زودی ؟!
جونگ کوک : آره آنقدر بهت وابسته شدم که یک دقیقه دوریت هم عذابم میده
هانا : آخه عزیزم بیا بغلم
و دستام رو باز کردم و جونگ کوک اومد توی بغلم
هانا : جونگ کوک
جونگ کوک : جانم
هانا : به نظرت تا کی می تونیم این قضیه رو از داداشم پنهون کنیم ؟
جونگ کوک : نمیدونم ولی بهتره هرچه زودتر خودمون بهش بگیم بهتره از زبون خودمون بشنوه که همو دوست داریم تا از زبون بقیه بشنوه
پشت در اتاق
تهیونگ : چی اونا همدیگه رو دوست دارند ؟! ( خیلی آروم جوری که فقط خودش بشنوه )
شرایط پارت بعد :
١۵ لایک
١۵ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
تهیونگ : گفتم چرا گردنت کبوده ؟!
خشم رو می تونستم توی چشم های تهیونگ ببینم استرس تمام وجودم رو گرفته بود و نمی دونستم باید چه بهونه ای بیارم حتما کارم تمومه آره هانا بدبخت شدی رفت داشتم توی دلم به خودم فحش می دادم
تهیونگ : چرا جواب نمیدی نکنه داری چیزی رو ازم پنهون می کنی ؟!
جونگ کوک : خب راستش آره نمی خواستیم بهت بگین ولی خودت فهمیدی جریان از این قراره که…
باورم نمیشه جونگ کوک داشت به همین سادگی همه چیز رو می گفت سریع توی حرفش پریدم و گفتم
هانا : نه جونگ کوک داره شوخی میکنه هیچ جریانی نیست فقط…
تهیونگ : هانا فکر کردی من احمقم ؟! مشخصه داری چیزی رو پنهون می کنی حالا هم بزار جونگ کوک حرفش رو بزنه
قلبم داشت تند تند میزد و با هر کلمه ای که از دهن جونگ کوک در می اومد تند تر میزد نمی دونستم واکنش تهیونگ بعد از اینکه حقیقت رو بشنوه چیه
جونگ کوک : خب راستش من و هانا باهم
قلبم برای چند ثانیه وایستاد حتما تهیونگ بعد از شنیدن کلمه بعدی واکنش خیلی بدی نشون میده😓
جونگ کوک : تمرین می کردیم که این اتفاق افتاد
یک لحظه از حرفی که جونگ کوک زد جا خوردم و بلند گفتم
هانا : چیییی ؟!
جونگ کوک با اشاره داشت بهم می فهموند که چیزی نگم و تهیونگ هم داشت سوالی نگام می کرد
هانا : ام خب راستش توقع نداشتم جونگ کوک شی حقیقت رو بگه آخه خیلی بهش اسرار کردم بهت نگه نمی خواستم نگران بشی
تهیونگ : آه از دست تو دختر آخه چرا حواست نیست اگه اتفاق بد تری برات میافتاد چی !
هانا : نگران نباش تهیونگ من حالم خوبه
خیالم راحت شد که تهیونگ دروغمون رو باور کرد
خدمتکار : قربان ناهار حاضره
جونگ کوک : باشه
باهم رفتیم سر میز نشستیم و خدمتکارا غذا رو روی میز چیدن شروع کردیم به خوردن و گهگاهی تهیونگ و جونگ کوک باهم درمورد کارهاشون صحبت می کردند و منم خوشحال بودم که امروز بخیر گذشت ولی نمیدونستم تا کی می تونیم این قضیه رو از تهیونگ پنهون کنیم بالاخره که می فهمه پس باید هرچه زودتر خودم بهش بگم تا از زبون کس دیگه بشنوه
از زبان تهیونگ
فکر کردن من احمقم خیر سرم یکی از بزرگترین مافیا ها هستم الکی که به اینجا نرسیدم مطمئنم که این دوتا دارن چیزی رو ازم پنهون می کنند ولی نمی دونم چی باید هرچه سریع تر مطلع بشم
ناهار تموم شد و رفتیم نشستیم روی کاناپه
هانا : ببینم تهیونگ تونستین رد اون مرده رو بزنین ؟
تهیونگ : نه هنوز موفق نشدیم ولی تو نگران نباش من حواسم بهت هست دیگه نمی زارم اون اتفاق دوباره تکرار بشه
رو به جونگ کوک کردم و ادامه دادم
تهیونگ : ببخشید جونگ کوک برای تو هم دردسر درست کردم
جونگ کوک : یا این چه حرفیه چه دردسری
تهیونگ : راستی الکس می خواد دوباره باهامون معامله کنه
جونگ کوک : آره می دونم
هانا : خب من میرم اتاقم چون اصلا علاقه ای به این مسائل ندارم
از زبان هانا
اصلا علاقه ای به کارهای مافیا ای نداشتن هنوز هم مخالف شغل تهیونگ هستم و متاسفانه دوست پسرم هم همین شغل رو داره پس مجبورم که به این شغل عادت کنم هی😕
داشتم کتاب می خواندم که در باز شد و جونگ کوک اومد داخل اتاق
هانا : یا چرا در نمیزنی نمیگی شاید دارم لباس عوض می کنم ؟!
جونگ کوک : خب اشکال نداره من دوست پسرتم
هانا : بچه پرو
و بالشت رو پرت کردم سمتش جاخالی داد و خنده ای کرد اومد سمتم و روی تخت نشست
هانا : تهیونگ رفت ؟
جونگ کوک : آره ، دلم برات تنگ شده بود
هانا : ولی من فقط چند ساعته که اومدم بالا به همین زودی ؟!
جونگ کوک : آره آنقدر بهت وابسته شدم که یک دقیقه دوریت هم عذابم میده
هانا : آخه عزیزم بیا بغلم
و دستام رو باز کردم و جونگ کوک اومد توی بغلم
هانا : جونگ کوک
جونگ کوک : جانم
هانا : به نظرت تا کی می تونیم این قضیه رو از داداشم پنهون کنیم ؟
جونگ کوک : نمیدونم ولی بهتره هرچه زودتر خودمون بهش بگیم بهتره از زبون خودمون بشنوه که همو دوست داریم تا از زبون بقیه بشنوه
پشت در اتاق
تهیونگ : چی اونا همدیگه رو دوست دارند ؟! ( خیلی آروم جوری که فقط خودش بشنوه )
شرایط پارت بعد :
١۵ لایک
١۵ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۶۳.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.