فیک//عشق خونین//bleeding heart //
پارت¹³
دیدم نیولا دستش. روی صورتش گذاشته و ترسیده پس کمی سرعتمو کم کردم رفتم خونه ی مامانم دیدم رادین اونجاست
^مامان نیولا رو بگیر من باید برم(نفس زنان )
°کجا بری؟! *مامانش این علامته میدونین که*
^امکان داره برنگردم پس لطفا مراقب دخترم باش
°اما آنیلا ......
توی حیاط بودم که دستم گرفته شد
٪کجا داری میری؟!
^وقتمو نگیر
٪میخوای باهات بیام
^دوست دارم بیای ولی نمیخوام کس دیگه ای آسیب ببینه
٪چی؟!
^جولیا تو دردسره و من باید از دست سوهو نجاتش بدم اون تقصیری نداره
٪اما اون یه روانیه !! بچت چی میخوای بزاریش بری؟!!
^مجبورم قول میدم برگردم
مامانی کجا میری
بغلش کردم .اون آرامشی که بدنش بهم میداد خیلی
خوب بود .شاید این آخرین بار باشه که بغلش میکنم....
^ منو ببخش مامانی ...هق..من باید برم یکیو نجات بدم..... هق ...تو پیش مامانجون بمون باشه؟؟
برنمیگردی؟(گریه)
^تلاشمو میکنم
٪من باهات میام
^اَه رادین بس کن من وقت ندارم
°خب حداقل صبح برو الان شبه
.
.
.
روی تخت مامانم بودم از اول تا آخرش که اونجا بودم
نیولا رو بغل میکردم
مامان چرا میخوای بری؟!هق....
^مامانی میخواد یکیو نجات بده مامان جون
پس اگه اینجوریه برو و یکیو نجات بده
اون هنوز خیلی کوچولو بود قدی نداشت و همون شکلی بود (هم قد انیا توی فیلم خانواده ای از جنس جاسوس)
دلم نمیخواست هیچ وقت از این بغل جدا بشم پس روی تخت خوابوندمش و موهاشو نوازش میدادم اونم توی سینم فرو رفت و خودشو پنهان کرد
انگار دختر هم فهمیده بود مامانش بر نمیگرده
انگار فهمیده بود مادرش میخواد بره
انگار مثل مامانش حس ششم داشت..
مامان میخوای بری از پیشم.....
^آره مامانی ولی بهت قول میدم که برمیگردم..... فقط یه کاری برام پیش اومده..... تو اگه دیدی برنگشتم گریه نکن ..خب؟!.....وقتی بزرگ شدی بیا و مامانتو نجات بده .....اینو بدون که من هیچ وقت ولت نمیکنم من همیشه توی ذهنتم و کنارت، توی قلبت ..... ولی اگه میخوای بیام تو فکرت بهتره گذشتتو به یاد بیاری
(😭ببینید چه احساسی نوشتم)
مامانش فکر همچیو کرده بود که اگه برنگرده دخترش چیکار کنه اگه دخترش اونو از یاد ببره چیکار کنه یا اگه هرچی بشه براش یه راه حل گذاشت تا بتونه پیش دخترش باشه.... اون تونست آینده دخترشو برنامه ریزی کنه تا همیشه کنارش باشه حتی اگه وجودش کنارش نباشه .....
.
.
""صبح ساعت ۱۰""
لباسمو پوشیدم و یه بوسه روی پیشونی دخترم گذاشتم و یه نامه براش گذاشتم تا وقتی بزرگ شد بخونه و شاید منو یادش بیاد . رفتم پایین و برای مامانم هم نامه ای نوشتم وقتی داشتم میرفتم کیفمو از اتاقم بردارم چشمم به نیولا افتاد......چجوری ولش میکردم؟!........پس نامشو برداشتم و یه چیز دیگه ای بهش اضافه کردم. و با چشمای اشکی راه افتادم.....
دیدم نیولا دستش. روی صورتش گذاشته و ترسیده پس کمی سرعتمو کم کردم رفتم خونه ی مامانم دیدم رادین اونجاست
^مامان نیولا رو بگیر من باید برم(نفس زنان )
°کجا بری؟! *مامانش این علامته میدونین که*
^امکان داره برنگردم پس لطفا مراقب دخترم باش
°اما آنیلا ......
توی حیاط بودم که دستم گرفته شد
٪کجا داری میری؟!
^وقتمو نگیر
٪میخوای باهات بیام
^دوست دارم بیای ولی نمیخوام کس دیگه ای آسیب ببینه
٪چی؟!
^جولیا تو دردسره و من باید از دست سوهو نجاتش بدم اون تقصیری نداره
٪اما اون یه روانیه !! بچت چی میخوای بزاریش بری؟!!
^مجبورم قول میدم برگردم
مامانی کجا میری
بغلش کردم .اون آرامشی که بدنش بهم میداد خیلی
خوب بود .شاید این آخرین بار باشه که بغلش میکنم....
^ منو ببخش مامانی ...هق..من باید برم یکیو نجات بدم..... هق ...تو پیش مامانجون بمون باشه؟؟
برنمیگردی؟(گریه)
^تلاشمو میکنم
٪من باهات میام
^اَه رادین بس کن من وقت ندارم
°خب حداقل صبح برو الان شبه
.
.
.
روی تخت مامانم بودم از اول تا آخرش که اونجا بودم
نیولا رو بغل میکردم
مامان چرا میخوای بری؟!هق....
^مامانی میخواد یکیو نجات بده مامان جون
پس اگه اینجوریه برو و یکیو نجات بده
اون هنوز خیلی کوچولو بود قدی نداشت و همون شکلی بود (هم قد انیا توی فیلم خانواده ای از جنس جاسوس)
دلم نمیخواست هیچ وقت از این بغل جدا بشم پس روی تخت خوابوندمش و موهاشو نوازش میدادم اونم توی سینم فرو رفت و خودشو پنهان کرد
انگار دختر هم فهمیده بود مامانش بر نمیگرده
انگار فهمیده بود مادرش میخواد بره
انگار مثل مامانش حس ششم داشت..
مامان میخوای بری از پیشم.....
^آره مامانی ولی بهت قول میدم که برمیگردم..... فقط یه کاری برام پیش اومده..... تو اگه دیدی برنگشتم گریه نکن ..خب؟!.....وقتی بزرگ شدی بیا و مامانتو نجات بده .....اینو بدون که من هیچ وقت ولت نمیکنم من همیشه توی ذهنتم و کنارت، توی قلبت ..... ولی اگه میخوای بیام تو فکرت بهتره گذشتتو به یاد بیاری
(😭ببینید چه احساسی نوشتم)
مامانش فکر همچیو کرده بود که اگه برنگرده دخترش چیکار کنه اگه دخترش اونو از یاد ببره چیکار کنه یا اگه هرچی بشه براش یه راه حل گذاشت تا بتونه پیش دخترش باشه.... اون تونست آینده دخترشو برنامه ریزی کنه تا همیشه کنارش باشه حتی اگه وجودش کنارش نباشه .....
.
.
""صبح ساعت ۱۰""
لباسمو پوشیدم و یه بوسه روی پیشونی دخترم گذاشتم و یه نامه براش گذاشتم تا وقتی بزرگ شد بخونه و شاید منو یادش بیاد . رفتم پایین و برای مامانم هم نامه ای نوشتم وقتی داشتم میرفتم کیفمو از اتاقم بردارم چشمم به نیولا افتاد......چجوری ولش میکردم؟!........پس نامشو برداشتم و یه چیز دیگه ای بهش اضافه کردم. و با چشمای اشکی راه افتادم.....
۴.۵k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.