پارت129
#پارت129
شیطونکِ بابا🥺💜
بی هوا زدم زیر گریه و خواستم دستشو بگیرم و التماسش کنم تا این کارو نکنه اما از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد روم
جلوی در زانو زدم و روی زمین دراز کشیدم ، انقد اتفاقات پشت سرهم افتاده بود که باورش برام سخت بود
من نمیزارم اینجوری بشه!! فردا صبح با بابا حرف میزنم و قانعش میکنم.....
انقد حالم بد بود که تا خودِ صبح همونجا دراز کشیده بودم و بیصدا اشک میریختم. نمیدونم چند ساعت گذاشته بود اما خوشید طلوع کرده بود
صدای جرو بحث مامان و بابارو که شنیدم سیخ سرجام نشستم و گوش دادم
مامان: باز کن این درو ببینم چیشده...
من باید باهاش حرف بزنم
بابا : این دختر هارشده دیگه نمیشه کنترلش کرد ، یه گهی خورده که تو هیچ توالتی پیدانمیشه
مامان گریه میکرد و از بابا خواهش میکرد تا درو بازکنه ، بالاخره بابا نرم شد و قفل درو باز کرد
+ زود باش فقط ، بگو وسایلشم جمع کنه
مامان با چشمای اشکی به سمتم اومد و سرمو در آغوش کشید ، خودمو انداختم تو بغلش و هق هق کنان گفتم:
_ مامان بخدا من کاری نکردم
+ مادرت برات بمیره ، بابات چی میگه غنچه؟ تو واقعا با اون پسره...... الله و اکبر خدایا منو ببخش.
خودمو ازش جدا کردم و اشکامو کنار زدم:
_ چی گفته بهت؟! هرچی گفته دروغه به کی قسم بخورم آخه؟
+ پس اون فیلم چیه که بابات دیده؟! پسره تهدیدش کرده اگه دخترتو بم ندی فیلمشو پخش میکنم
با حرفش جا خوردم!! یه لحظه به خودمم شک کردم
_ چی میگی مامان؟! من از چیزی خبرندارم....
شیطونکِ بابا🥺💜
بی هوا زدم زیر گریه و خواستم دستشو بگیرم و التماسش کنم تا این کارو نکنه اما از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد روم
جلوی در زانو زدم و روی زمین دراز کشیدم ، انقد اتفاقات پشت سرهم افتاده بود که باورش برام سخت بود
من نمیزارم اینجوری بشه!! فردا صبح با بابا حرف میزنم و قانعش میکنم.....
انقد حالم بد بود که تا خودِ صبح همونجا دراز کشیده بودم و بیصدا اشک میریختم. نمیدونم چند ساعت گذاشته بود اما خوشید طلوع کرده بود
صدای جرو بحث مامان و بابارو که شنیدم سیخ سرجام نشستم و گوش دادم
مامان: باز کن این درو ببینم چیشده...
من باید باهاش حرف بزنم
بابا : این دختر هارشده دیگه نمیشه کنترلش کرد ، یه گهی خورده که تو هیچ توالتی پیدانمیشه
مامان گریه میکرد و از بابا خواهش میکرد تا درو بازکنه ، بالاخره بابا نرم شد و قفل درو باز کرد
+ زود باش فقط ، بگو وسایلشم جمع کنه
مامان با چشمای اشکی به سمتم اومد و سرمو در آغوش کشید ، خودمو انداختم تو بغلش و هق هق کنان گفتم:
_ مامان بخدا من کاری نکردم
+ مادرت برات بمیره ، بابات چی میگه غنچه؟ تو واقعا با اون پسره...... الله و اکبر خدایا منو ببخش.
خودمو ازش جدا کردم و اشکامو کنار زدم:
_ چی گفته بهت؟! هرچی گفته دروغه به کی قسم بخورم آخه؟
+ پس اون فیلم چیه که بابات دیده؟! پسره تهدیدش کرده اگه دخترتو بم ندی فیلمشو پخش میکنم
با حرفش جا خوردم!! یه لحظه به خودمم شک کردم
_ چی میگی مامان؟! من از چیزی خبرندارم....
۹.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.