دریای طوفانی/پارت۱۹
جیسو:من میرم ببینم چه خبره
مامان جیسو: باشه برو
وقتی رفتم درمون باز بود اینور واونور نگا کردم صحنه ای که دیدم واقعا برام عجیب بود
نامجون داشت با لیسا ل...ب...م..ی..گ..ر..ف..ت
لیسا هم داشت سعی میکرد بره ولی نامجون نمیذاشت
دست لیسا رو گرفتم کشیدم سمت خودم نامجون به خودش اومد دید من جلوشم
لیسا:خیلی ازت ممنونم جیسو....داداشت نذاشت نفس بکشم
جیسو:وظیفم بود نذارم بکشتت
نامجون:خب ببخشید....من یه لحظه.......
حرفش هنوز تموم نشده بود که با لیسا رفتیم داخل خونه
جیسو:حالت خوبه؟؟آب میخوای؟
لیسا:راستش دوباره نفس تنگیم اومد سراغم یکم آب برام بیار
جیسو:برو تو اتاقم الان برمیگردم
مامان جیسو: چیشد؟
جیسو:هیچی...پسرت باز لیسا رو دید نتونست جلو خودشو بگیره
مامان جیسو:😑😑😑😑😑😑😑😑😑
رفتم تو اتاقم لیسا داشت میخندید
جیسو:ازچی میخندی!؟
لیسا:چیزی نیست..بیا بشین میخوام ازت یه سوال بپرسم
جیسو:خب بگو
لیسا:نامجون قبل من باکسی اینجوری بود؟؟!
جیسو:اممم....نمیخوام بهت دروغ بگم.....آره ولی بهش نگو
لیسا:حدس میزدم
جیسو:بهتری!
لیسا:آره
نامجون در اتاقو باز کرد جیمینم همراش بود
به هم دیگه سلام کردیم جیمین وقتی اومد فقط چشمش رو من بود
تو گوش لیسا گفتم اگه میشه با نامجون از اتاقم برید میخوام با جیمین تنها باشم
اونم گفت اشکال نداره باشه
جیمین: خیلی فوق العاده شدی!!
جیسو:ممنونم
جیمین:اعتراف میکنم که واقعا هیچکسی شبیه تو نیست
جیسو:ولی اونقدرا هم خوب نیستم
جیمین:این حرفو نزن بهت اجازه نمیدم اینو بگی تو اونقدر خوبی که هیچ انسانی به پات نمیرسه...!!
ازدید جیمین
چشاش واقعا منو تهت تاثیر قرار میداد زمانی که میدیدمش اصلا همه ناراحتیامو یادم میرفت چون اونموقع فقط میتونستم به جیسو فک کنم
پرش زمانی(فردا)
ادامه داره........
مامان جیسو: باشه برو
وقتی رفتم درمون باز بود اینور واونور نگا کردم صحنه ای که دیدم واقعا برام عجیب بود
نامجون داشت با لیسا ل...ب...م..ی..گ..ر..ف..ت
لیسا هم داشت سعی میکرد بره ولی نامجون نمیذاشت
دست لیسا رو گرفتم کشیدم سمت خودم نامجون به خودش اومد دید من جلوشم
لیسا:خیلی ازت ممنونم جیسو....داداشت نذاشت نفس بکشم
جیسو:وظیفم بود نذارم بکشتت
نامجون:خب ببخشید....من یه لحظه.......
حرفش هنوز تموم نشده بود که با لیسا رفتیم داخل خونه
جیسو:حالت خوبه؟؟آب میخوای؟
لیسا:راستش دوباره نفس تنگیم اومد سراغم یکم آب برام بیار
جیسو:برو تو اتاقم الان برمیگردم
مامان جیسو: چیشد؟
جیسو:هیچی...پسرت باز لیسا رو دید نتونست جلو خودشو بگیره
مامان جیسو:😑😑😑😑😑😑😑😑😑
رفتم تو اتاقم لیسا داشت میخندید
جیسو:ازچی میخندی!؟
لیسا:چیزی نیست..بیا بشین میخوام ازت یه سوال بپرسم
جیسو:خب بگو
لیسا:نامجون قبل من باکسی اینجوری بود؟؟!
جیسو:اممم....نمیخوام بهت دروغ بگم.....آره ولی بهش نگو
لیسا:حدس میزدم
جیسو:بهتری!
لیسا:آره
نامجون در اتاقو باز کرد جیمینم همراش بود
به هم دیگه سلام کردیم جیمین وقتی اومد فقط چشمش رو من بود
تو گوش لیسا گفتم اگه میشه با نامجون از اتاقم برید میخوام با جیمین تنها باشم
اونم گفت اشکال نداره باشه
جیمین: خیلی فوق العاده شدی!!
جیسو:ممنونم
جیمین:اعتراف میکنم که واقعا هیچکسی شبیه تو نیست
جیسو:ولی اونقدرا هم خوب نیستم
جیمین:این حرفو نزن بهت اجازه نمیدم اینو بگی تو اونقدر خوبی که هیچ انسانی به پات نمیرسه...!!
ازدید جیمین
چشاش واقعا منو تهت تاثیر قرار میداد زمانی که میدیدمش اصلا همه ناراحتیامو یادم میرفت چون اونموقع فقط میتونستم به جیسو فک کنم
پرش زمانی(فردا)
ادامه داره........
۳۹.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.