^[ ماریبل ]^
^[ ماریبل ]^
پارت : 4
■MARIBELLE■
امارت وایت وولف:
مشتی دیگری به مرد که روی صندلی بسته شده بود زد ...
با خشم غرید ..
" برای باز آخر میگم کی تو رو فرستاده اینجا برای جاسوسی ؟!"
اما مرد چیزی نمیگفت و نگاه میکرد دختر مشت دیگری توی دهن مرد خوابوند ولی انگار فایده نداشت از صبح تا حالا هر چه این مرد رو شکنجه کردن ولی حتا یک کلمه هم حرف نزده اول یونجی شکنجش کرد تک تک ناخون هاشو درآورد ولی چیزی نگفت چند نفر پشت سر هم شکنجش کردن ولی این مرد چیزی نمیگفت ...
این دفعه دابریا با خشم به سمتش هجوم برد و فکش رو در دستش گرفت و فشار داد ...
"مرتیکه اشغال من خسته شدم از شکنجه دادنت یعنی خودت خسته نشدی "
مرد بی حال به چشم های زیبا دختر رو به رو نگاه میکرد ...
دابریا فک مرد را رها کرد و گفت ...
" بگو ببینم چه حرف آخرت چیه قرار کشته بشی "
ولی مرد فقط ساکت بود و چیزی نمیگفت ..
و این بیشتر عصاب دابریا رو بهم میزد چطور جرعت میکنه جوابش رو نده اسلحه خود را برداشت و گرفت سمتش ..
"خوب فاتحت خوندست بی ریخت "
مرد چشم هاشو روی هم گذاشته تا و فکر کرد که بهش شلیک میکنه ولی قبل از اینکه بهش شلیک کنه صدای دابریا رو متوقف کرد ..
"صبر کن "
دابریا به پشت سرش نگاه کرد و صاحب صدا را دید هیلدا و هیسونگ پشت سرش ایستاده بودن دابریا به سمت هر دو آن ها نگاه کرد و گفت ...
"چی می خواهین؟"
هیسونگ بدون توجه به حرف دابریا به سمت مرد که روی صندلی بسته شده بود رفت ..
و فکش را گرفت ...
دابریا با تعجب گفت ..
"داری چه غلطی میکنی لی"
هیسونگ همان طور که به زور داشت دهن مرد را باز میکرد گفت ..
" اصلا این مرد زبون داره ؟"
هیلدا با نگاه خنثی به هسیونگ نگاه کرد و گفت ...
" معلومه که زبون داره زده به سرت "
هیسونگ موفق شد دهانش را باز کند و بله در کمال تعجب اون مرد زبون نداشت ..
هیسونگ خندای کرد و گفت ...
"بفرما گفتم این مرد زبون ندارع اگه زبون داشت تا حالا اعتراف کرده بود "
دابریا به سمت هسیونگ رفت هسیونگ رو کنار زد و به مرد نگاه کرد هسیونگ داشت درست میگفت اون مرد زبون نداشت زبونش برده شده بود ...دابریا با تعجب گفت ...
"یعنی برای اینکه کسی رو لو نده زبونشو بریدن ؟"
هیسونگ نگاهش را به چشم های دابریا دادو گفت ...
"اره دیگه پس بنظرت چرا زبون ندارع "
ادامه دارد
پارت : 4
■MARIBELLE■
امارت وایت وولف:
مشتی دیگری به مرد که روی صندلی بسته شده بود زد ...
با خشم غرید ..
" برای باز آخر میگم کی تو رو فرستاده اینجا برای جاسوسی ؟!"
اما مرد چیزی نمیگفت و نگاه میکرد دختر مشت دیگری توی دهن مرد خوابوند ولی انگار فایده نداشت از صبح تا حالا هر چه این مرد رو شکنجه کردن ولی حتا یک کلمه هم حرف نزده اول یونجی شکنجش کرد تک تک ناخون هاشو درآورد ولی چیزی نگفت چند نفر پشت سر هم شکنجش کردن ولی این مرد چیزی نمیگفت ...
این دفعه دابریا با خشم به سمتش هجوم برد و فکش رو در دستش گرفت و فشار داد ...
"مرتیکه اشغال من خسته شدم از شکنجه دادنت یعنی خودت خسته نشدی "
مرد بی حال به چشم های زیبا دختر رو به رو نگاه میکرد ...
دابریا فک مرد را رها کرد و گفت ...
" بگو ببینم چه حرف آخرت چیه قرار کشته بشی "
ولی مرد فقط ساکت بود و چیزی نمیگفت ..
و این بیشتر عصاب دابریا رو بهم میزد چطور جرعت میکنه جوابش رو نده اسلحه خود را برداشت و گرفت سمتش ..
"خوب فاتحت خوندست بی ریخت "
مرد چشم هاشو روی هم گذاشته تا و فکر کرد که بهش شلیک میکنه ولی قبل از اینکه بهش شلیک کنه صدای دابریا رو متوقف کرد ..
"صبر کن "
دابریا به پشت سرش نگاه کرد و صاحب صدا را دید هیلدا و هیسونگ پشت سرش ایستاده بودن دابریا به سمت هر دو آن ها نگاه کرد و گفت ...
"چی می خواهین؟"
هیسونگ بدون توجه به حرف دابریا به سمت مرد که روی صندلی بسته شده بود رفت ..
و فکش را گرفت ...
دابریا با تعجب گفت ..
"داری چه غلطی میکنی لی"
هیسونگ همان طور که به زور داشت دهن مرد را باز میکرد گفت ..
" اصلا این مرد زبون داره ؟"
هیلدا با نگاه خنثی به هسیونگ نگاه کرد و گفت ...
" معلومه که زبون داره زده به سرت "
هیسونگ موفق شد دهانش را باز کند و بله در کمال تعجب اون مرد زبون نداشت ..
هیسونگ خندای کرد و گفت ...
"بفرما گفتم این مرد زبون ندارع اگه زبون داشت تا حالا اعتراف کرده بود "
دابریا به سمت هسیونگ رفت هسیونگ رو کنار زد و به مرد نگاه کرد هسیونگ داشت درست میگفت اون مرد زبون نداشت زبونش برده شده بود ...دابریا با تعجب گفت ...
"یعنی برای اینکه کسی رو لو نده زبونشو بریدن ؟"
هیسونگ نگاهش را به چشم های دابریا دادو گفت ...
"اره دیگه پس بنظرت چرا زبون ندارع "
ادامه دارد
۳.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.