ادامه//
پیدا کردن هر نوع آدمی برام عادی بود اما میدونستم اون پرورشگاه ، یه پرورشگاه عادی نیست . پرورشگاه گمنامیه که ممکنه پیدا کردنش تا ابد طول بکشه .
*بورام*
لینو با شیشه ی ودکا وارد خونه شد . کاملا گیج بود و به زور راه میرفت . صبح که حالش خوب بود ..
به سمتش دوییدم
+لینویا خوبی؟
خیلی محکم پسم زد که خوردم زمین .متعجب نگاهش کردم
- بهم .. دست ..نزن
با سختی وارد حموم شد و در و بست . نگرانش بودم . پشت در حموم منتظرش موندم .. چند دقیقه بعد صدای گریه هاش رو شنیدم . قطعا حالش خوب نیست . میدونستم که توی کافه جیسونگ باهاش تماس گرفت پس حتما اتفاق های خوبی نیافتاده . شک داشتم.. باید چنین کاری رو انجام میدادم یا نه؟
در و باز کردم و وارد حموم شدم . با همون لباسهاش توی وان دراز کشیده بود .. با دیدن من اشکهاش رو پاک کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
رفتم کنارش و سوالی پرسیدم : لینویا .. خوبی ؟ چی شده ؟
- : بورام..
+میخوای حرف بزنیم؟
-آره..
+باشه ، میشنوم .
-میشه.. بغلم کنی؟!
لبخندی زدم و سرش رو توی بغلم گرفتم
+: حالا بهم بگو چیشده .
-: میترسم ... میترسم تنهام بزاری .
+ : قول میدم هرچی که بشه کنارت بمونم و توی حل کردن مشکلاتت بهت کمک کنم . میشه فقط مشکلت رو باهام در میون بزاری ؟
-: امروز.. جیسونگ دیدم..
+: واقعا به خاطر این داری گریه میکنی؟
- : نه . بهم گفت که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد
+: چی گفت لینویا؟؟
-:من پدر یه بچه ام
+ : واقعا متوجه نمیشم.
-: بورام .. دخترم .. زندست .. توی یکی از پرورشگاه هاست ..
سعی در کنترل کردن لبخندم داشتم . قطعا خوشحال نشدم . این یعنی یونمی هم زندست ؟
پرسیدم : یعنی همسرت .. یونمی هم زندست ؟
- : موقع به دنیا اوردن اون بچه .. از دنیا رفت .
+ : چطور میتونیم اون دختر رو ببینیم؟
- : فردا جیسونگ، آدرس پرورشگاه رو به گوشیم میفرسته ..
+: پس جای ناراحتی نیست ..
- : بورام .. تو ..
حرفش رو قطع کردم
+ به نظرت لیاقت این رو دارم که جای مادر اون بچه رو پر کنم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید : چی؟
قطرات اشکش رو از روی گونه هاش پاک کردم . الان فقط میخواستم اون خوشحال باشه
میدونستم فقط میتونم بعد از اینکه اون بچه رو بهش دادن از این عمارت خارج بشم . اما من احمق عاشقش شده بودم .
+: میتونم مادر اون بچه باشم ؟
- : بورام تو مجبور نیستی ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم : هیششش لی مینهو .. انقدر وراجی نکن جواب سوالم رو بده .
*بورام*
لینو با شیشه ی ودکا وارد خونه شد . کاملا گیج بود و به زور راه میرفت . صبح که حالش خوب بود ..
به سمتش دوییدم
+لینویا خوبی؟
خیلی محکم پسم زد که خوردم زمین .متعجب نگاهش کردم
- بهم .. دست ..نزن
با سختی وارد حموم شد و در و بست . نگرانش بودم . پشت در حموم منتظرش موندم .. چند دقیقه بعد صدای گریه هاش رو شنیدم . قطعا حالش خوب نیست . میدونستم که توی کافه جیسونگ باهاش تماس گرفت پس حتما اتفاق های خوبی نیافتاده . شک داشتم.. باید چنین کاری رو انجام میدادم یا نه؟
در و باز کردم و وارد حموم شدم . با همون لباسهاش توی وان دراز کشیده بود .. با دیدن من اشکهاش رو پاک کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
رفتم کنارش و سوالی پرسیدم : لینویا .. خوبی ؟ چی شده ؟
- : بورام..
+میخوای حرف بزنیم؟
-آره..
+باشه ، میشنوم .
-میشه.. بغلم کنی؟!
لبخندی زدم و سرش رو توی بغلم گرفتم
+: حالا بهم بگو چیشده .
-: میترسم ... میترسم تنهام بزاری .
+ : قول میدم هرچی که بشه کنارت بمونم و توی حل کردن مشکلاتت بهت کمک کنم . میشه فقط مشکلت رو باهام در میون بزاری ؟
-: امروز.. جیسونگ دیدم..
+: واقعا به خاطر این داری گریه میکنی؟
- : نه . بهم گفت که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد
+: چی گفت لینویا؟؟
-:من پدر یه بچه ام
+ : واقعا متوجه نمیشم.
-: بورام .. دخترم .. زندست .. توی یکی از پرورشگاه هاست ..
سعی در کنترل کردن لبخندم داشتم . قطعا خوشحال نشدم . این یعنی یونمی هم زندست ؟
پرسیدم : یعنی همسرت .. یونمی هم زندست ؟
- : موقع به دنیا اوردن اون بچه .. از دنیا رفت .
+ : چطور میتونیم اون دختر رو ببینیم؟
- : فردا جیسونگ، آدرس پرورشگاه رو به گوشیم میفرسته ..
+: پس جای ناراحتی نیست ..
- : بورام .. تو ..
حرفش رو قطع کردم
+ به نظرت لیاقت این رو دارم که جای مادر اون بچه رو پر کنم؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید : چی؟
قطرات اشکش رو از روی گونه هاش پاک کردم . الان فقط میخواستم اون خوشحال باشه
میدونستم فقط میتونم بعد از اینکه اون بچه رو بهش دادن از این عمارت خارج بشم . اما من احمق عاشقش شده بودم .
+: میتونم مادر اون بچه باشم ؟
- : بورام تو مجبور نیستی ..
دستم رو روی لبهاش گذاشتم : هیششش لی مینهو .. انقدر وراجی نکن جواب سوالم رو بده .
۳.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.