فیک تهیونگ پارت ۴۲
از زبان ا/ت
بالاخره میا رفت ماهم از فرودگاه اومدیم بیرون که یهو کلی مرده کت شلوار پوش ریختن دوره منو تهیونگ یه لحظه ترسیدم که یکیشون اومد نزدیک و گفت : آقای کیم مادرتون میخوان ببینن شما رو
جیمین گفت : ما هم باهات میایم
که نگهبان گفت : نه فقط آقای کیم و خانم ا/ت
داشت منو میگفت..
دسته تهیونگ رو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم : باشه میایم
آنسا گفت : تنها نرین ممکنه براتون مشکل درست کنه
گفتم : چیزی نمیشه
بالاخره رفتیم عمارتشون واقعا خونشون بزرگه رفتیم داخل نگهبان گفت : خانم توی اتاق کارشون هستن
تهیونگ گفت : اونجا نبود تعجب میکردم
رفتیم پشته در اتاق استرس داشتم یه نفس عمیق کشیدم تهیونگ هم در زد
اجازه ورود داد رفتیم داخل
مامانش بلند شد و با خونسردی تمام گفت : پس شما نمیخواین آدم بشین..تا کی میخواین به این مسخره بازیا ادامه بدین
تهیونگ گفت : هرکاری میخوای بکن...ما از هم جدا نمیشیم...مامان😒
مامانش گفت : شما جدا نشین..و منم هرکاری از دستم بر بیاد برای جدایی شما میکنم...حالا دو راه دارین باهم بمونین یا از هم جدا بشین
تهیونگ دستم رو محکم گرفت و گفت : ما جدا نمیشیم
بهش نگاه کردم میترسیدم از حرفای مادرش
اما من دوسش داشتم پس گفتم : درسته...ما جدا نمیشیم
مادرش گفت : خود دانی
از اتاقش اومدیم بیرون میخواستیم از عمارت بریم بیرون که نگهبانا جلوی تهیونگ رو گرفتن نزاشتن بیاد بیرون
تهیونگ خیلی آروم و خونسرد نگام کرد و خندید و گفت : تو برو خونه ا/ت من میان پیشت بالاخره
توی این شرایط هم داشت میخندید
گفتم : اما تهیونگ... گفت : برو
بهم یه چشمک زد و برگشت رفت
منم که چشمام پر از اشک بود برگشتم خونه خودم
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
دلم براش تنگ شده یک هفته میشه که ازش خبر ندارم...نمیدونم زنگ بزنم یا نه
شب بود داشتم تلویزیون میدیدم که یکی در زد رفتم در رو باز کردم دوتا آقای سیاه پوش بودن
گفتم : ببخشید کاری دارین...که یهو گرفتنم و بردنم جلوی دهنم یه دستمال گذاشتن و بعده چند دقیقه همه چیز برام سیاه شد
(چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
وقتی چشمام رو باز کردم نمیدونستم کجام فقط میدونستم روی یه تختم و یه نفر بالا سرمه داره با موهام بازی میکنه وقتی کامل هوشیار شدم دیدم تهیونگه بلند شدم نشستم با تعجب گفتم : اینجا کجاست تو چطوری اینجایی من اینجا چیکار میکنم
خندید و گفت : اول آروم باش و یه نفس عمیق بکش بعد بگم
نفس عمیق کشیدم و گفتم : حالا بگو
گفت : اینجا ویلای منه آوردمت تا فقط منو تو تنها باشیم اینجا
گفتم : چی تنها؟!!!
گفت : اوهوم
سرم رو انداختم پایین و گفتم : راستش خیلی دلم برات تنگ شده بود بهش نگاه کردم که بغلم کرد و موهامو نوازش میکرد گفت : منم خیلی دلم تنگ شده بود..داشتم دیوونه میشدم
ازش جدا شدم و بلند شدم یه کشی به خودم دادم و گفتم : خب خب شام چی داریم گفت : ای شِکَمو
موهام رو از بالا پیچوندم مثل گوجه
رفتم بیرون از اتاق واییی چقدر بزرگه همونطور تو چهارچوب در وایستاده بودم که تهیونگ از پشت بغلم کرد و چونش رو گذاشت روی شونم
بالاخره میا رفت ماهم از فرودگاه اومدیم بیرون که یهو کلی مرده کت شلوار پوش ریختن دوره منو تهیونگ یه لحظه ترسیدم که یکیشون اومد نزدیک و گفت : آقای کیم مادرتون میخوان ببینن شما رو
جیمین گفت : ما هم باهات میایم
که نگهبان گفت : نه فقط آقای کیم و خانم ا/ت
داشت منو میگفت..
دسته تهیونگ رو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم : باشه میایم
آنسا گفت : تنها نرین ممکنه براتون مشکل درست کنه
گفتم : چیزی نمیشه
بالاخره رفتیم عمارتشون واقعا خونشون بزرگه رفتیم داخل نگهبان گفت : خانم توی اتاق کارشون هستن
تهیونگ گفت : اونجا نبود تعجب میکردم
رفتیم پشته در اتاق استرس داشتم یه نفس عمیق کشیدم تهیونگ هم در زد
اجازه ورود داد رفتیم داخل
مامانش بلند شد و با خونسردی تمام گفت : پس شما نمیخواین آدم بشین..تا کی میخواین به این مسخره بازیا ادامه بدین
تهیونگ گفت : هرکاری میخوای بکن...ما از هم جدا نمیشیم...مامان😒
مامانش گفت : شما جدا نشین..و منم هرکاری از دستم بر بیاد برای جدایی شما میکنم...حالا دو راه دارین باهم بمونین یا از هم جدا بشین
تهیونگ دستم رو محکم گرفت و گفت : ما جدا نمیشیم
بهش نگاه کردم میترسیدم از حرفای مادرش
اما من دوسش داشتم پس گفتم : درسته...ما جدا نمیشیم
مادرش گفت : خود دانی
از اتاقش اومدیم بیرون میخواستیم از عمارت بریم بیرون که نگهبانا جلوی تهیونگ رو گرفتن نزاشتن بیاد بیرون
تهیونگ خیلی آروم و خونسرد نگام کرد و خندید و گفت : تو برو خونه ا/ت من میان پیشت بالاخره
توی این شرایط هم داشت میخندید
گفتم : اما تهیونگ... گفت : برو
بهم یه چشمک زد و برگشت رفت
منم که چشمام پر از اشک بود برگشتم خونه خودم
( یک هفته بعد )
از زبان ا/ت
دلم براش تنگ شده یک هفته میشه که ازش خبر ندارم...نمیدونم زنگ بزنم یا نه
شب بود داشتم تلویزیون میدیدم که یکی در زد رفتم در رو باز کردم دوتا آقای سیاه پوش بودن
گفتم : ببخشید کاری دارین...که یهو گرفتنم و بردنم جلوی دهنم یه دستمال گذاشتن و بعده چند دقیقه همه چیز برام سیاه شد
(چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
وقتی چشمام رو باز کردم نمیدونستم کجام فقط میدونستم روی یه تختم و یه نفر بالا سرمه داره با موهام بازی میکنه وقتی کامل هوشیار شدم دیدم تهیونگه بلند شدم نشستم با تعجب گفتم : اینجا کجاست تو چطوری اینجایی من اینجا چیکار میکنم
خندید و گفت : اول آروم باش و یه نفس عمیق بکش بعد بگم
نفس عمیق کشیدم و گفتم : حالا بگو
گفت : اینجا ویلای منه آوردمت تا فقط منو تو تنها باشیم اینجا
گفتم : چی تنها؟!!!
گفت : اوهوم
سرم رو انداختم پایین و گفتم : راستش خیلی دلم برات تنگ شده بود بهش نگاه کردم که بغلم کرد و موهامو نوازش میکرد گفت : منم خیلی دلم تنگ شده بود..داشتم دیوونه میشدم
ازش جدا شدم و بلند شدم یه کشی به خودم دادم و گفتم : خب خب شام چی داریم گفت : ای شِکَمو
موهام رو از بالا پیچوندم مثل گوجه
رفتم بیرون از اتاق واییی چقدر بزرگه همونطور تو چهارچوب در وایستاده بودم که تهیونگ از پشت بغلم کرد و چونش رو گذاشت روی شونم
۸۹.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.