پارت۷۵
ـ بابا جون من، چرا خنگ شدي؟ نويد از تو خوشش اومده و تو رو از ماني خواستگاي کرده. ماني بنا به دلايلي نمي خواست بهت بگه، ولي من ديدم تو حق انتخاب داري و براي همينم تصميم گرفتم بهت بگم. اول مي خواستم به بابا بگم، ولي بازم ديدم اين تويي که حق انتخاب داري.
با نيش گشاد شده گفتم:
ـ جدي نويد از من خواستگاري کرده؟!
ـ آره. ماني مي گفت از روزي که تو رو ديده داره توي شرکت پيلي مي ره و اصلا حواسش به کار نيست. ديگه اين قدر ماني بهش پيله مي کنه تا مي فهمه بدجــــور گلوش پيش آبجي کوچولوي من گير کرده.
خنديدم و گفتم:
ـ آخ جــــون .
ـ خدا نکشدت! حداقل يه ذره سرخ و سفيد شو.
ـ سفيد هستم سرخيش هم با تو.
ـ حالا نظرت چيه؟
ـ در مورد نويد؟
ـ آره.
شونه بالا انداختم و گفتم:
ـ بذار فکر کنم.
ـ خوب کاري مي کني که الکي جواب منفي نمي دي.
ـ نويد چند سالشه؟
ـ بيست و هفت سالشه، سه تا خواهر داره، باباش از اون مايه داراست، از نصف يه کم کمتر، سهام شرکت مال اونه. وضعش خيلي توپه.
پريدم وسط حرفش و گفتم:
ـ ماشينش چيه؟!
آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت:
ـ حقا که بچه اي! اين سواله تو مي پرسي؟
ـ اِ، آخه کسي که نمياد ثروت شوهر آدم و از باطن نگاه کنه، همه ظاهر و مي بينن. مهم ماشينه، بعدم خونه.
ـ بترکي! ماشينش يه آزراي بادمجوني رنگه. مقبول افتاد؟
ـ به به! آزرا دوست دارم.
ـ نه بابا، بيا و دوست نداشته باش!
از جا بلند شدم و گفتم:
ـ خب ديگه آتوسا زيادي داري حرف مي زني، قيافه ات هم برام تکراري شد، من ديگه مي رم.
ـ کجا؟ بودي حالا؟ ماني ببينه اين جايي خوشحال مي شه.
ـ مي خوام نشه! مي خوام برم پيش دوستام.
ـ باشه دختره ي بي تربيت. کي بشه من خانوم شدن تو رو ببينم!
ـ صبح روز عروسي!
خواست دمپايي اش رو توي سرم بکوبه، که با خنده پريدم بيرون و در رو بستم.
توي راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بيان بيرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ريختن سرم که زود باش بگو چي شده! تند تند قضيه ي هر دو خواستگاري رو تعريف کردم. اون ها هم مثل من توي فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت:
ـ خودت نظرت چيه؟!
با نيش گشاد شده گفتم:
ـ جدي نويد از من خواستگاري کرده؟!
ـ آره. ماني مي گفت از روزي که تو رو ديده داره توي شرکت پيلي مي ره و اصلا حواسش به کار نيست. ديگه اين قدر ماني بهش پيله مي کنه تا مي فهمه بدجــــور گلوش پيش آبجي کوچولوي من گير کرده.
خنديدم و گفتم:
ـ آخ جــــون .
ـ خدا نکشدت! حداقل يه ذره سرخ و سفيد شو.
ـ سفيد هستم سرخيش هم با تو.
ـ حالا نظرت چيه؟
ـ در مورد نويد؟
ـ آره.
شونه بالا انداختم و گفتم:
ـ بذار فکر کنم.
ـ خوب کاري مي کني که الکي جواب منفي نمي دي.
ـ نويد چند سالشه؟
ـ بيست و هفت سالشه، سه تا خواهر داره، باباش از اون مايه داراست، از نصف يه کم کمتر، سهام شرکت مال اونه. وضعش خيلي توپه.
پريدم وسط حرفش و گفتم:
ـ ماشينش چيه؟!
آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت:
ـ حقا که بچه اي! اين سواله تو مي پرسي؟
ـ اِ، آخه کسي که نمياد ثروت شوهر آدم و از باطن نگاه کنه، همه ظاهر و مي بينن. مهم ماشينه، بعدم خونه.
ـ بترکي! ماشينش يه آزراي بادمجوني رنگه. مقبول افتاد؟
ـ به به! آزرا دوست دارم.
ـ نه بابا، بيا و دوست نداشته باش!
از جا بلند شدم و گفتم:
ـ خب ديگه آتوسا زيادي داري حرف مي زني، قيافه ات هم برام تکراري شد، من ديگه مي رم.
ـ کجا؟ بودي حالا؟ ماني ببينه اين جايي خوشحال مي شه.
ـ مي خوام نشه! مي خوام برم پيش دوستام.
ـ باشه دختره ي بي تربيت. کي بشه من خانوم شدن تو رو ببينم!
ـ صبح روز عروسي!
خواست دمپايي اش رو توي سرم بکوبه، که با خنده پريدم بيرون و در رو بستم.
توي راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بيان بيرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ريختن سرم که زود باش بگو چي شده! تند تند قضيه ي هر دو خواستگاري رو تعريف کردم. اون ها هم مثل من توي فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت:
ـ خودت نظرت چيه؟!
۱.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.