پارت داریممم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
(دیانا)
با بچه ها دور هم نشسته بودیم و قرار شد بازی کنیم.
اونم چه بازی، بازی دستمال کاغذی.(نویسنده:اهم اهم سلام ه اسم بازیش رو نمیدونم نوشتم دستمال کاغذی 😂شما به دل نگیرید.
همون بازی که به ترتیب باید دستمال رو از دهن هم بگیرن و هی این دستمال کوچیک و کوچیک تر میشه تا به نفر آخر برسه دیگه ای بابا.😂 خو بریم ادامه...)
به نوبت از پانیذ شروع شد و به من که برسه تموم میشه و بعد بختی اونجا که ارسلان کنار من بودم ای وای وای،وای واییییی وای دلم وای (نویسنده حالش خوب نی نخورده مسته😂)
پانیذ دستمال کاغذی رو از جعبه به ل.ب.ا.ش کرفت و به سمت ممد برد و ممد هم از ته دستمال کاغذی کرفت و به رضا سپرد و رضا به عسل عسل به مهشاد به محراب هم به ارسلان لامصب لحظهای حساسی بود و یک چوسه از دستمال کاغذی مونده بود ای خدا ایوم شانسه مو داروم.
ارسلان هی بهم نزدیک میشد و من متوجه این میشدم که هی داره دستمال کاغذی رو بیشتر داخل دهنش هدایت میکنه.با فکر این که الان دستمال تموم میشه و من باید ل.ب.ا.ی ارسلان رو بگیرم.اع با بی ادب.
سرم رو به سرعت بهش نزدیک کردم و آروم سرم رو کج کردم که احتمال برخورد رو کم کنم لبام رو بردم نزدیک و تا خاستم دستمال رو از ل.ب.ا.ی ارسلان بگیرم اون دهنش رو باز کرد و ن تنها دستمال از دهنش افتاد بلکه لبای من رو هم بین لباش مخفی کرد توی شک بود که با دست بچه ها به خودم آومدم و ازش جدا شدم و سری از جام بلند شدم بدون توجه به بچه ها ازشون دور شدم و به صدا زدن های ارسلان هم توجهی نگردم.
که یهو دستم از بشت کشیده شد و اون کسی نبود جز ارسلان.
دستم رو از دستش گشیدم بیرون که گفت(ارسلان)ببخشید من....
پریدم وست حرفش و گفتم(من)ن مشکل از تو نیست مشکل من خرم که تا الان اجازه دادم هر غلطی دلت میخواد انجام بدی خر منم که تو هر کاری کردی من چیزی نگفتم.
زدم تو سینش و دوباره گفتم (من)اوسکل منم من
خیسی اشک رو رو صورتم حس کردم و سری پسش زدم ولی دیگه دیر بود اون دیده بود.
دوباره به راهم ادامه دادم که ارسلان گفت(ارسلان)باش باش دیگه تکرار نمیشه بزار برسونمت خونه اصلان کاری میکنم دیگه منو نبینی خوبه؟
سر جام واستادم که دیدم ازش خبری نیست گفتم (من)هی بیا میخوام زود برسم خونه حالم خوب نیست.
سری با دو خودش رو بهم رسوند و گفت (ارسلان)چشم من خودم الان میشم رانده شخصی شما.
لبخند بی جونی زدم که دوباره گفت.(ارسلان)آ دیدی خوشت اومد.
(من)خفه.
(ارسلان)بله فرمانده.اصلان من بشم محافظ شخصیت پشتت راه بیام چطوره خوبه؟
چش قری بهش رفتم که زیر لب جوری که منم بشنوم گفت(ارسلان)اوه اوه اوزا خیلی خیطه.
من تو دلم :پسره خود شیرین.
و رسیدم به ماشین و نشستم.
و ارسلان به راه افتاد.
پارت _۱۶
(دیانا)
با بچه ها دور هم نشسته بودیم و قرار شد بازی کنیم.
اونم چه بازی، بازی دستمال کاغذی.(نویسنده:اهم اهم سلام ه اسم بازیش رو نمیدونم نوشتم دستمال کاغذی 😂شما به دل نگیرید.
همون بازی که به ترتیب باید دستمال رو از دهن هم بگیرن و هی این دستمال کوچیک و کوچیک تر میشه تا به نفر آخر برسه دیگه ای بابا.😂 خو بریم ادامه...)
به نوبت از پانیذ شروع شد و به من که برسه تموم میشه و بعد بختی اونجا که ارسلان کنار من بودم ای وای وای،وای واییییی وای دلم وای (نویسنده حالش خوب نی نخورده مسته😂)
پانیذ دستمال کاغذی رو از جعبه به ل.ب.ا.ش کرفت و به سمت ممد برد و ممد هم از ته دستمال کاغذی کرفت و به رضا سپرد و رضا به عسل عسل به مهشاد به محراب هم به ارسلان لامصب لحظهای حساسی بود و یک چوسه از دستمال کاغذی مونده بود ای خدا ایوم شانسه مو داروم.
ارسلان هی بهم نزدیک میشد و من متوجه این میشدم که هی داره دستمال کاغذی رو بیشتر داخل دهنش هدایت میکنه.با فکر این که الان دستمال تموم میشه و من باید ل.ب.ا.ی ارسلان رو بگیرم.اع با بی ادب.
سرم رو به سرعت بهش نزدیک کردم و آروم سرم رو کج کردم که احتمال برخورد رو کم کنم لبام رو بردم نزدیک و تا خاستم دستمال رو از ل.ب.ا.ی ارسلان بگیرم اون دهنش رو باز کرد و ن تنها دستمال از دهنش افتاد بلکه لبای من رو هم بین لباش مخفی کرد توی شک بود که با دست بچه ها به خودم آومدم و ازش جدا شدم و سری از جام بلند شدم بدون توجه به بچه ها ازشون دور شدم و به صدا زدن های ارسلان هم توجهی نگردم.
که یهو دستم از بشت کشیده شد و اون کسی نبود جز ارسلان.
دستم رو از دستش گشیدم بیرون که گفت(ارسلان)ببخشید من....
پریدم وست حرفش و گفتم(من)ن مشکل از تو نیست مشکل من خرم که تا الان اجازه دادم هر غلطی دلت میخواد انجام بدی خر منم که تو هر کاری کردی من چیزی نگفتم.
زدم تو سینش و دوباره گفتم (من)اوسکل منم من
خیسی اشک رو رو صورتم حس کردم و سری پسش زدم ولی دیگه دیر بود اون دیده بود.
دوباره به راهم ادامه دادم که ارسلان گفت(ارسلان)باش باش دیگه تکرار نمیشه بزار برسونمت خونه اصلان کاری میکنم دیگه منو نبینی خوبه؟
سر جام واستادم که دیدم ازش خبری نیست گفتم (من)هی بیا میخوام زود برسم خونه حالم خوب نیست.
سری با دو خودش رو بهم رسوند و گفت (ارسلان)چشم من خودم الان میشم رانده شخصی شما.
لبخند بی جونی زدم که دوباره گفت.(ارسلان)آ دیدی خوشت اومد.
(من)خفه.
(ارسلان)بله فرمانده.اصلان من بشم محافظ شخصیت پشتت راه بیام چطوره خوبه؟
چش قری بهش رفتم که زیر لب جوری که منم بشنوم گفت(ارسلان)اوه اوه اوزا خیلی خیطه.
من تو دلم :پسره خود شیرین.
و رسیدم به ماشین و نشستم.
و ارسلان به راه افتاد.
پارت _۱۶
۷.۸k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.