پسر عموی مغرور من●○
پسر عموی مغرور من●○
Chapter two P8
ا.ت ویو
انگار نه انگار که من اینجام هم مگه کوک گروگان من نبود ایشششششش منم با حرص رفتم داخل که دیدم کوک و مامان باباش و فیلیکس دارن حرف میزنن و میخندن انگار نه انگار کل اموالش به باد رفت من رفتم پیش فیلیکس نشستم که همه ی هواسا پیش من آومد
ا.ت:چیزی شده
زنمو:هیچی
عمو:راستی ا.ت تو نمیدونی کار کیه
ا.ت:نه من باید از کجا بدونم
دیدم کوک با یه پوزخند داره نگام میکنه
عمو:بلاخره که میفهمیم کار کی بوده
ا.ت:هه(توی دلش)
عمو و زنمو بازم برگشتن تا حرف بزنن
که دیدم فیلیکس داره منو نگاه میکنه
ا.ت:چیزی شده(آروم)
فیلیکس:چیزه اممم.ت منو ببخش من اون موقع(آروم)
ا.ت:ول کن دیگه بعدن حرف میزنیم(آروم)
سرمو برگردوندم که دیدم کوک با یه پوزخند داره نگام میکنه من سرمو تکون دادم به معنی اینکه چته سرشو برگردوند منم سرمو برگردوندم
مامان بابای کوک داشتن درباره ی سفرشون میگفتن میخندیدن اینگار هیچی نشده منم هراز گاهی وارد جمعشون میشدم که یه پیری آومد
اجوما:سلام خانم سلام ارباب غذا آمادست بفرمایید
عمو و زنمو:الان میایم تو برو
اجوما:چشم
ا.ت:چیی شام اینجاییم(تو دلش)
همو و زنمو بلندشدن رفتن پشت سرشون فیلیکس و کوک هم رفتن من که تا الان نشسته بودم پشت سرشون رفتم که دیدم فقط کنار کوک خالیه
ا.ت توی ذهنش:چیزی میشه؟
ا.ت توی ذهنش:نه نمیشه اون گرو گانته
رفتم کنارش نشستم که دیدم با یه لبخند نگام میکنه
آدوم بهش گفتم
ا.ت:مریضی چیزی هستی
چیزی نگفت و از غذا ورداشت و داخل ظرف من ریخت
ا.ت:حتما سرما خوروی(آروم)
Chapter two P8
ا.ت ویو
انگار نه انگار که من اینجام هم مگه کوک گروگان من نبود ایشششششش منم با حرص رفتم داخل که دیدم کوک و مامان باباش و فیلیکس دارن حرف میزنن و میخندن انگار نه انگار کل اموالش به باد رفت من رفتم پیش فیلیکس نشستم که همه ی هواسا پیش من آومد
ا.ت:چیزی شده
زنمو:هیچی
عمو:راستی ا.ت تو نمیدونی کار کیه
ا.ت:نه من باید از کجا بدونم
دیدم کوک با یه پوزخند داره نگام میکنه
عمو:بلاخره که میفهمیم کار کی بوده
ا.ت:هه(توی دلش)
عمو و زنمو بازم برگشتن تا حرف بزنن
که دیدم فیلیکس داره منو نگاه میکنه
ا.ت:چیزی شده(آروم)
فیلیکس:چیزه اممم.ت منو ببخش من اون موقع(آروم)
ا.ت:ول کن دیگه بعدن حرف میزنیم(آروم)
سرمو برگردوندم که دیدم کوک با یه پوزخند داره نگام میکنه من سرمو تکون دادم به معنی اینکه چته سرشو برگردوند منم سرمو برگردوندم
مامان بابای کوک داشتن درباره ی سفرشون میگفتن میخندیدن اینگار هیچی نشده منم هراز گاهی وارد جمعشون میشدم که یه پیری آومد
اجوما:سلام خانم سلام ارباب غذا آمادست بفرمایید
عمو و زنمو:الان میایم تو برو
اجوما:چشم
ا.ت:چیی شام اینجاییم(تو دلش)
همو و زنمو بلندشدن رفتن پشت سرشون فیلیکس و کوک هم رفتن من که تا الان نشسته بودم پشت سرشون رفتم که دیدم فقط کنار کوک خالیه
ا.ت توی ذهنش:چیزی میشه؟
ا.ت توی ذهنش:نه نمیشه اون گرو گانته
رفتم کنارش نشستم که دیدم با یه لبخند نگام میکنه
آدوم بهش گفتم
ا.ت:مریضی چیزی هستی
چیزی نگفت و از غذا ورداشت و داخل ظرف من ریخت
ا.ت:حتما سرما خوروی(آروم)
۱۳.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.