جنگ برای تو ( پارت 24)
سوریو : بله بانوی من
ملکه : چند روز دیگه ترتیب ملاقات تو با پسرم رو میدم
سوریو : بله ملکه( بغض)
سوریو :
خیلی دلم گرفته بود.... حرفای مادر جونگ کوک خیلی بهم فشار آورد... نمیدونستم باید چیکار کنم، من بدون جونگ کوک تو این قصر بزرگ دووم نمیاوردم... خیلی دلم برای جونگ کوک تنگ شده، کاش زودتر میومد، اگر به ملاقاتش برم شاید حالم بهتر بشه، گفتم اگر با مادر جونگ کوک برم خیلی بهتر باشه
سوریو : بانوی من
هه سو : چرا اومدی پیش من؟ برو پیش همونا
سوریو : بانوی من میخواید بریم پیش جونگ کوک ؟
هه سو : نمیذارن... خودم خواستم برم، ولی نداشتن
سوریو : من یکاریش میکنم فقط با من بیاید
هه سو : خیلی خب
ببینم تو خانوادت کجان
سوریو : خب راستش من خانواده ای ندارم... از اولش خودم بودم
هه سو : خب پس از الان منو جونگ کوک میشیم خانوادت
سوریو : ممنونم
چند ساعت بعد سوریو و مادر جونگ کوک برای ملاقات جونگ کوک به زندان رفتن
سوریو :میخوام شاهزاده ی سوم رو ببینم
افسر : شاهزاده ای که تو زندان باشه شاهزاده نیست
هه سو: هی... بفهم چی میگی
افسر : نمیخواید که شمارم مثل شاهزادتون بندازم زندان؟
سوریو: فقط بذار بریم داخل
افسر : خیلی زود
سوریو : خیلی خب
به زندان جونگ کوک که رسیدیم دلم ریخت... رنگش زرده زرد بود... لباش سفید شده بود و افتاده بود رو زمین
سوریو : چرا اینجوری شده ( بغض)
افسر : تقصیر خودشه... هرکاری کردیم غذا نخورد... تا این چند روز که اینجوری شد
هه سو : نمیشه در زندانشو باز کنی برم داخل
افسر : متاسفم بانوی من
هه سو : خواهش میکنم
افسر : بانو لطفا
هه سو : تو خودتم یه مادر داری که هر روز به خاطر شغلت نگرانت میشه... منم یه مادرم که الان نگران بچمم... خواهش میکنم
افسر : خیلی خب بانو... برید داخل
سوریو : ممنونم
در زندان جونگ کوکو باز کردن و هه سو سریعا به سمت جونگ کوک رفتو اونو بغل کرد ولی سوریو رفت کنار تا اونا بتونن راحت باشن
هه سو : پسرم... پسرم، چرا اینکارو با خودت کردی
جونگ کوک : مادر....
هه سو : جونگ کوک... چرا هیچی نخوردی؟ واقعا که خیلی بی فکری
جونگ کوک : مادر لطفا فقط بذارید برای چند دقیقه تو بغلتون باشم
بعد از چند دقیقه جونگ کوک از بغل مادرش جدا شد
جونگ کوک :مادر.....
ملکه : چند روز دیگه ترتیب ملاقات تو با پسرم رو میدم
سوریو : بله ملکه( بغض)
سوریو :
خیلی دلم گرفته بود.... حرفای مادر جونگ کوک خیلی بهم فشار آورد... نمیدونستم باید چیکار کنم، من بدون جونگ کوک تو این قصر بزرگ دووم نمیاوردم... خیلی دلم برای جونگ کوک تنگ شده، کاش زودتر میومد، اگر به ملاقاتش برم شاید حالم بهتر بشه، گفتم اگر با مادر جونگ کوک برم خیلی بهتر باشه
سوریو : بانوی من
هه سو : چرا اومدی پیش من؟ برو پیش همونا
سوریو : بانوی من میخواید بریم پیش جونگ کوک ؟
هه سو : نمیذارن... خودم خواستم برم، ولی نداشتن
سوریو : من یکاریش میکنم فقط با من بیاید
هه سو : خیلی خب
ببینم تو خانوادت کجان
سوریو : خب راستش من خانواده ای ندارم... از اولش خودم بودم
هه سو : خب پس از الان منو جونگ کوک میشیم خانوادت
سوریو : ممنونم
چند ساعت بعد سوریو و مادر جونگ کوک برای ملاقات جونگ کوک به زندان رفتن
سوریو :میخوام شاهزاده ی سوم رو ببینم
افسر : شاهزاده ای که تو زندان باشه شاهزاده نیست
هه سو: هی... بفهم چی میگی
افسر : نمیخواید که شمارم مثل شاهزادتون بندازم زندان؟
سوریو: فقط بذار بریم داخل
افسر : خیلی زود
سوریو : خیلی خب
به زندان جونگ کوک که رسیدیم دلم ریخت... رنگش زرده زرد بود... لباش سفید شده بود و افتاده بود رو زمین
سوریو : چرا اینجوری شده ( بغض)
افسر : تقصیر خودشه... هرکاری کردیم غذا نخورد... تا این چند روز که اینجوری شد
هه سو : نمیشه در زندانشو باز کنی برم داخل
افسر : متاسفم بانوی من
هه سو : خواهش میکنم
افسر : بانو لطفا
هه سو : تو خودتم یه مادر داری که هر روز به خاطر شغلت نگرانت میشه... منم یه مادرم که الان نگران بچمم... خواهش میکنم
افسر : خیلی خب بانو... برید داخل
سوریو : ممنونم
در زندان جونگ کوکو باز کردن و هه سو سریعا به سمت جونگ کوک رفتو اونو بغل کرد ولی سوریو رفت کنار تا اونا بتونن راحت باشن
هه سو : پسرم... پسرم، چرا اینکارو با خودت کردی
جونگ کوک : مادر....
هه سو : جونگ کوک... چرا هیچی نخوردی؟ واقعا که خیلی بی فکری
جونگ کوک : مادر لطفا فقط بذارید برای چند دقیقه تو بغلتون باشم
بعد از چند دقیقه جونگ کوک از بغل مادرش جدا شد
جونگ کوک :مادر.....
۱۴.۸k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.