卩卂尺ㄒ13(ادامه پارت قبل)
(فردا)
از خواب بیدار شدم که دیدم صورتی جلومه چشام که واضح تر شد دیدم که جونگ کوکه و من بغلش کردم و خودم رو بهش چسبوندم جیغ زدم و بلند شدم وایسادم گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟
یه بالشت برداشتم و زدم تو سرش
دستش رو گذاشت روی سرش و گفت:اخخخ....خودت دیشب اومدی کنار من خوابیدی ها
گفتم:چی میگی؟من اومدم اتاق باب...
یه نگاه به اطرافم انداختم دیدم که اتاق بابام عوض شده و وسایلش عوض شده پشمام ریخت
گفتم:پس اتاق بابام کجاست؟
گفت:اتاق بابات پایینه اتاقش رو عوض کرد اینجا اتاق مهمونه
گفتم:تو بهتر از من بلدی هااا...من از دیشب تا حالا توی بغل تو خواب بودم توهم خیلی ریلکس منو بغل کرده بودی؟
گفت:تو منو بغل کرده بودی نه من تورو
سرخ شدم و گفتم:پوووف....ببخشید فک کردم بابامی ...بعدشم راستی ...تو منو...یادته دیگه نه؟
گفت:اره یادمه...پرستاری که اذیتش کردم و بی غرور بود
گفتم:یاااا نخیرم من غرور دارم ولی چون حالت خوب نبود چیزی بهت نگفتم و باهات مهربون بودم (لبخند زد و ادامه داد)خوشحالم که داری راه میری
گفت:منم خوشحالم که بالاخره اومدی پیش پدرت ...توی این چند وقت خیلی بی تابیت رو میکرد و همش درباره تو تعریف میکرد...راستی از تهیونگ خبری داری؟خیلی وقته بهش زنگ میزنم جواب نمیده
تا اسمش رو گفت لبخند روی لبم محو شد و لرز گرفتم گفتم:ن...نه
بلند شد از روی تخت و روبروم وایساد و دو طرف شونم رو گرفت و گفت:حالت خوبه؟چرا داری میلرزی؟
دستاش رو پس زدم و گفتم:خ...خوبم...چیزی نیست..بیا پایین ص...صبحانه بخور
گفت:اوهوم
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق خودم و پشت در نشستم و گریم گرفت از این وضعیت داشتم خسته میشدم
دیگه میخوام فراموشش کنم هر اتفاقی افتاد مال سرنوشتم بود دیگه چکار میشه کرد؟
بلندشدم و رفتم صورتم رو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
تا رسیدم پایین رفتم سمت بابا و بوسش کردم و گفتم:صبح بخیر
گفت:صبح بخیر دخترم...خوب خوابیدی؟
گفتم:اره مرسی...بعد رو کردم به اقای جئون و گفتم:صبح شماهم بخیر
اقای جئون هم جواب داد :صبح توهم بخیر دخترم
رو کردم به بابا و گفتم:بابا ..چرا بهم نگفتی که اتاقت رو عوض کردی؟
گفت:بهت نگفتم؟اهان ببخشید...پس بگو چرا دیشب نیومدی پیش من بخوابی چون اتاقم رو بلد نبودی هان؟(خنده)
زدم به شونش و گفتم:هه خیال کردی از امشب پیش تو میخوابم
گفت:باشه ....برو به جونگ کوک هم بگو بیاد صبحانه
صدایی از پشت سرم گفت:اومدم
برگشتم نگاه کردم که دیدم جونگ کوکه رفتیم باهم صبحاه خوردیم
(پرش زمانی به فردا بعد از ظهر)
از پله ها اومدم پایین و گفتم:بله بابا ؟چکارم داری؟
گفت:رفیق شفیق بنده الان زنگ زدن و گفتن امشب بیاین خونه اونا پارتیه
گفتم:ها؟؟پارتی؟....اهان اوکیه ...ساعت چند باید اونجا بریم ؟
بابا گفت:7 اونجا باشیم
یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم و گفتم:چیییی؟؟...7 الان که شیشه:///
سریع رفتم بالا و یه لباس خوشگل پوشیدم و یک ارایش لایت کردم و به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت یه ربع به هفته رفتم پایین که دیدم بابا روی مبل نشسته
گفتم:من امادم...بریم
بابا رو به من کرد و بعدش بلند شد و به سمتن اومد و گفت:وااوو چه دختر خوشگلی دارم....ا/ت کجایی ببینی که مخلوط منو تو چی در اومده (خنده)
خندیدم و گفتم:یااااا بابا این چه حرفیه ...بیا بریم دور شد
یه بوس به گونم زد و گفت:بریم
رسیدیم اونجا وارد اونجا شدیم همه مست بودن و کاپل ها مثل دیوونه ها باهم میرقصیدن
از بابا جدا شدم و....
از خواب بیدار شدم که دیدم صورتی جلومه چشام که واضح تر شد دیدم که جونگ کوکه و من بغلش کردم و خودم رو بهش چسبوندم جیغ زدم و بلند شدم وایسادم گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟
یه بالشت برداشتم و زدم تو سرش
دستش رو گذاشت روی سرش و گفت:اخخخ....خودت دیشب اومدی کنار من خوابیدی ها
گفتم:چی میگی؟من اومدم اتاق باب...
یه نگاه به اطرافم انداختم دیدم که اتاق بابام عوض شده و وسایلش عوض شده پشمام ریخت
گفتم:پس اتاق بابام کجاست؟
گفت:اتاق بابات پایینه اتاقش رو عوض کرد اینجا اتاق مهمونه
گفتم:تو بهتر از من بلدی هااا...من از دیشب تا حالا توی بغل تو خواب بودم توهم خیلی ریلکس منو بغل کرده بودی؟
گفت:تو منو بغل کرده بودی نه من تورو
سرخ شدم و گفتم:پوووف....ببخشید فک کردم بابامی ...بعدشم راستی ...تو منو...یادته دیگه نه؟
گفت:اره یادمه...پرستاری که اذیتش کردم و بی غرور بود
گفتم:یاااا نخیرم من غرور دارم ولی چون حالت خوب نبود چیزی بهت نگفتم و باهات مهربون بودم (لبخند زد و ادامه داد)خوشحالم که داری راه میری
گفت:منم خوشحالم که بالاخره اومدی پیش پدرت ...توی این چند وقت خیلی بی تابیت رو میکرد و همش درباره تو تعریف میکرد...راستی از تهیونگ خبری داری؟خیلی وقته بهش زنگ میزنم جواب نمیده
تا اسمش رو گفت لبخند روی لبم محو شد و لرز گرفتم گفتم:ن...نه
بلند شد از روی تخت و روبروم وایساد و دو طرف شونم رو گرفت و گفت:حالت خوبه؟چرا داری میلرزی؟
دستاش رو پس زدم و گفتم:خ...خوبم...چیزی نیست..بیا پایین ص...صبحانه بخور
گفت:اوهوم
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی اتاق خودم و پشت در نشستم و گریم گرفت از این وضعیت داشتم خسته میشدم
دیگه میخوام فراموشش کنم هر اتفاقی افتاد مال سرنوشتم بود دیگه چکار میشه کرد؟
بلندشدم و رفتم صورتم رو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم
تا رسیدم پایین رفتم سمت بابا و بوسش کردم و گفتم:صبح بخیر
گفت:صبح بخیر دخترم...خوب خوابیدی؟
گفتم:اره مرسی...بعد رو کردم به اقای جئون و گفتم:صبح شماهم بخیر
اقای جئون هم جواب داد :صبح توهم بخیر دخترم
رو کردم به بابا و گفتم:بابا ..چرا بهم نگفتی که اتاقت رو عوض کردی؟
گفت:بهت نگفتم؟اهان ببخشید...پس بگو چرا دیشب نیومدی پیش من بخوابی چون اتاقم رو بلد نبودی هان؟(خنده)
زدم به شونش و گفتم:هه خیال کردی از امشب پیش تو میخوابم
گفت:باشه ....برو به جونگ کوک هم بگو بیاد صبحانه
صدایی از پشت سرم گفت:اومدم
برگشتم نگاه کردم که دیدم جونگ کوکه رفتیم باهم صبحاه خوردیم
(پرش زمانی به فردا بعد از ظهر)
از پله ها اومدم پایین و گفتم:بله بابا ؟چکارم داری؟
گفت:رفیق شفیق بنده الان زنگ زدن و گفتن امشب بیاین خونه اونا پارتیه
گفتم:ها؟؟پارتی؟....اهان اوکیه ...ساعت چند باید اونجا بریم ؟
بابا گفت:7 اونجا باشیم
یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم و گفتم:چیییی؟؟...7 الان که شیشه:///
سریع رفتم بالا و یه لباس خوشگل پوشیدم و یک ارایش لایت کردم و به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت یه ربع به هفته رفتم پایین که دیدم بابا روی مبل نشسته
گفتم:من امادم...بریم
بابا رو به من کرد و بعدش بلند شد و به سمتن اومد و گفت:وااوو چه دختر خوشگلی دارم....ا/ت کجایی ببینی که مخلوط منو تو چی در اومده (خنده)
خندیدم و گفتم:یااااا بابا این چه حرفیه ...بیا بریم دور شد
یه بوس به گونم زد و گفت:بریم
رسیدیم اونجا وارد اونجا شدیم همه مست بودن و کاپل ها مثل دیوونه ها باهم میرقصیدن
از بابا جدا شدم و....
۳.۵k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.