ان من دیگر p49
***
شب به مناسبت برگشت ریموس و اسنیپ جشنی توی سرسرا برپا شد. به رزالیند سپردم که به بقیه بگه حالم خوب نبود و میخواستم استراحت کنم . حتی به اصرار های سیریوس هم جواب منفی دادم. همه توی سر سرا بودن و این بهترین زمان ممکن بود. امکان نداشت این فرصت طلایی رو از دست بدم.
تقریبا میشه گفت کل قلعه رو زیر و رو کردم اما نتیجه ای نداشت. نزدیک نیمه شب بود که برگشتم توی اتاقم . الان هاست که جشن تموم بشه. چند دقیقه ای گذشت و صدای در من رو از جا پروند .
رزالیند-لوسی؟ منم!
اروم در رو باز کردم. رزالیند با یه سینی مرغ کبابی و سیب زمینی اومده بود.
-منو ترسوندی دختر.
رزالیند اروم وارد شد و در رو بست.
رزالیند- به بقیه گفتم میام یه سری بهت میزنم . خب چیکار کردی ؟ پیداش کردی؟
-اههه لعنتی. نه . همه جارو گشتم . مطمئنی تو هاگوارتز بوده؟
رزالیند- معلومه که مطمئنم. دیواراش دقیقن مثل دیوار های هاگوارتز بود. در ضمن . اگه اینقدر راحت میشد پیداش کرد که بقیه تا الان پیداش کرده بودن. حتما یه راه مخفی ، طلسمی چیزی داره.
-هوففففف. حق با تو هست . باید بیشتر بگردم. تو هم سعی کن ببین میتونی چیز دقیق تری ببینی.
رزالیند-لوسی!
-چیه؟
رزالیند-اونجا یه نگهبان داره.
-نگهبان؟مطمئنی؟ یعنی از بین پرفسور ها یا... چه میدونم کس دیگه؟ شاید فیلیچ.
رزالیند-نمیدونم کی بود . صورتشو ندیدم . یه مرد بود .فکر نکنم از بین اساتید باشه. حتی مطمئن نیستم دامبلدور بشناستش .
-چطور؟
رزالیند- به نظرت اگه دامبلدور خبر داشت یا اصن نگهبان رو خودش میذاشت دیگه نیازی بود اینهمه دنبال الیزابت بگرده. یه راست میرفت اونجا و همه چیز رو میفهمید. البته ممکنه یه روح قدیمی باشه .
-امکانش هست. هرچی که اونجا باشه من باید پیداش کنم.
رزالیند چشماش رو توی حدقه چرخوند و با نگاه پوکر بهم نگاه کرد.
رزالیند-بله میدونم . شما برای انتقام بهش نیاز دارید.
پوزخند شیطانی تحویلش دادم و گفتم
-دقیقاااا
رزلیند- لوسی تو از کاری که میکنی مطمئنی؟ اگه گیر بیفتیم چی؟
-اگه پیداش کنیم دیگه مهم نیست گیر بیفتیم یا نه . ولی اگه قبل از اون گیر بیفتیم..... نگران نباش من میگم طلسمت کردم. اونوقت تو همچنان اینجا میمونی . میدونی که. من حالا حالا ها بهت نیاز دارم .
رزالیند نگاه نامطمئنی بهم انداخت و اروم سرشو تکون داد .
سوم شخص
دخترک مو بلند مدتی بعد از نیمه شب هم در اتاق لوسی ماند سپس به سمت اتاقش به راه افتاد. میخواست بخوابد؟ البته که خواب به چشمانش نمی امد . پس در یکی از بالکن ها توقف کرد و به اسمان تاریک که قلعه را در اغوش گرفته بود نگاه کرد. داشت فکر میکرد . به همه چیز . خودش هم به سختی به یاد می اورد که چه شد. لوسی! ان دخترک مرموزی که مچش را گرفته بود. ان دختری که با نفرت به اون نگاه کرده بود و میخواست رسوایش کند. ان دختری که قصدش داشت او را به خاطر فهمیدن رازش از بین ببرد. حال چه شد که او هم شریک این انتقام خونین شده بود. شک و تردید وجودش را فرا گرفت . ایا کار درستی بود ؟ نباید همان ابتدا دامبدور را در جریان میگذاشت . نباید همان اول به همه هشدار میداد. دیگر برای این افکار دیر بود . او خود نیز مهره این بازی شده بود که باید برای حذف نشدن تلاش کند.
افکار اشفته اش با صدای داد و بیداد شخصی از هم گسیخت.
رزالیند-کی نصف شب داره داد میزنه؟
و به سمت صدا پا تند کرد . با چیزی که دید بسیار متعجب شد. با خود گفت : این یارو نصفه شبی اینجا چی میخواد؟
شب به مناسبت برگشت ریموس و اسنیپ جشنی توی سرسرا برپا شد. به رزالیند سپردم که به بقیه بگه حالم خوب نبود و میخواستم استراحت کنم . حتی به اصرار های سیریوس هم جواب منفی دادم. همه توی سر سرا بودن و این بهترین زمان ممکن بود. امکان نداشت این فرصت طلایی رو از دست بدم.
تقریبا میشه گفت کل قلعه رو زیر و رو کردم اما نتیجه ای نداشت. نزدیک نیمه شب بود که برگشتم توی اتاقم . الان هاست که جشن تموم بشه. چند دقیقه ای گذشت و صدای در من رو از جا پروند .
رزالیند-لوسی؟ منم!
اروم در رو باز کردم. رزالیند با یه سینی مرغ کبابی و سیب زمینی اومده بود.
-منو ترسوندی دختر.
رزالیند اروم وارد شد و در رو بست.
رزالیند- به بقیه گفتم میام یه سری بهت میزنم . خب چیکار کردی ؟ پیداش کردی؟
-اههه لعنتی. نه . همه جارو گشتم . مطمئنی تو هاگوارتز بوده؟
رزالیند- معلومه که مطمئنم. دیواراش دقیقن مثل دیوار های هاگوارتز بود. در ضمن . اگه اینقدر راحت میشد پیداش کرد که بقیه تا الان پیداش کرده بودن. حتما یه راه مخفی ، طلسمی چیزی داره.
-هوففففف. حق با تو هست . باید بیشتر بگردم. تو هم سعی کن ببین میتونی چیز دقیق تری ببینی.
رزالیند-لوسی!
-چیه؟
رزالیند-اونجا یه نگهبان داره.
-نگهبان؟مطمئنی؟ یعنی از بین پرفسور ها یا... چه میدونم کس دیگه؟ شاید فیلیچ.
رزالیند-نمیدونم کی بود . صورتشو ندیدم . یه مرد بود .فکر نکنم از بین اساتید باشه. حتی مطمئن نیستم دامبلدور بشناستش .
-چطور؟
رزالیند- به نظرت اگه دامبلدور خبر داشت یا اصن نگهبان رو خودش میذاشت دیگه نیازی بود اینهمه دنبال الیزابت بگرده. یه راست میرفت اونجا و همه چیز رو میفهمید. البته ممکنه یه روح قدیمی باشه .
-امکانش هست. هرچی که اونجا باشه من باید پیداش کنم.
رزالیند چشماش رو توی حدقه چرخوند و با نگاه پوکر بهم نگاه کرد.
رزالیند-بله میدونم . شما برای انتقام بهش نیاز دارید.
پوزخند شیطانی تحویلش دادم و گفتم
-دقیقاااا
رزلیند- لوسی تو از کاری که میکنی مطمئنی؟ اگه گیر بیفتیم چی؟
-اگه پیداش کنیم دیگه مهم نیست گیر بیفتیم یا نه . ولی اگه قبل از اون گیر بیفتیم..... نگران نباش من میگم طلسمت کردم. اونوقت تو همچنان اینجا میمونی . میدونی که. من حالا حالا ها بهت نیاز دارم .
رزالیند نگاه نامطمئنی بهم انداخت و اروم سرشو تکون داد .
سوم شخص
دخترک مو بلند مدتی بعد از نیمه شب هم در اتاق لوسی ماند سپس به سمت اتاقش به راه افتاد. میخواست بخوابد؟ البته که خواب به چشمانش نمی امد . پس در یکی از بالکن ها توقف کرد و به اسمان تاریک که قلعه را در اغوش گرفته بود نگاه کرد. داشت فکر میکرد . به همه چیز . خودش هم به سختی به یاد می اورد که چه شد. لوسی! ان دخترک مرموزی که مچش را گرفته بود. ان دختری که با نفرت به اون نگاه کرده بود و میخواست رسوایش کند. ان دختری که قصدش داشت او را به خاطر فهمیدن رازش از بین ببرد. حال چه شد که او هم شریک این انتقام خونین شده بود. شک و تردید وجودش را فرا گرفت . ایا کار درستی بود ؟ نباید همان ابتدا دامبدور را در جریان میگذاشت . نباید همان اول به همه هشدار میداد. دیگر برای این افکار دیر بود . او خود نیز مهره این بازی شده بود که باید برای حذف نشدن تلاش کند.
افکار اشفته اش با صدای داد و بیداد شخصی از هم گسیخت.
رزالیند-کی نصف شب داره داد میزنه؟
و به سمت صدا پا تند کرد . با چیزی که دید بسیار متعجب شد. با خود گفت : این یارو نصفه شبی اینجا چی میخواد؟
۷.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.