pawn/پارت ۳۰
از زبان سویول:
رفتم به سمت ویلا... ماشینمو لابلای درختا جا گذاشتم... نمیخواستم تهیونگ متوجهم بشه... وقتی پیاده شدم و کمی جلوتر رفتم یه دفعه دیدم دونفر از ماشینش پیاده شدن... اول خودش... بعد یه دختر!...
از زبان نویسنده:
سویول مبهوت مونده بود... چطور ممکنه یه دختر همراه تهیونگ باشه؟ ... اونکه هنوزم مدعی عشق ا/ت هست...
دختر برگشت و دست تهیونگ رو گرفت... باهم رفتن سمت ویلا... سویول نیمی از صورت دختر رو دید! ... چقدر شبیه ا/ت بود... نکنه خودشه!!! ... چطور ممکنه؟؟!؟!! یعنی... یعنی ا/ت برگشته؟ ....
با عجله برگشت به سمت ماشینش... سوار شد و از اونجا دور شد... توی ذهنش ماجراهای ۷ سال پیشو مرور میکرد... اینکه با اون خانواده چه ماجراهایی داشتن... اون خونواده باعث شدن شرکتشون کوچیکتر بشه... با اینکه جیهون زحمت زیادی برای شرکت کشیده بود... به این فکر کرد که حتی پدرش به اشتباهاتش اعتراف کرده بود و برای مینهو نامه نوشته بود... ولی بازم اونا همه چیزو خراب کردن... به این فکر کرد که تهیونگ چقدر آسیب دید... که حتی همین الانشم ممکنه باعث مرگش بشه... حالا که این دختر بازم برگشته... یعنی بازم قراره دردسر درست بشه... این بار دیگه تهیونگ نمیتونه تحمل کنه... اون بیماری از پا درش میاره... به همه ی این موارد فکر میکرد و آشفته بود... دنبال راه حلی میگشت...
با خودش گفت:
ولی من نمیذارم! ...
شاید برگشتن ا/ت برای تهیونگ بدم نباشه... تهیونگ با ا/ت میتونه روحیشو خوب کنه... وقتیم که حال روحیش خوب باشه... میتونه از پس بیماریش بر بیاد... پس تا وقتی تهیونگ بهبود پیدا کنه تحت هیچ شرایطی نمیذارم کس دیگه از رابطشون بویی ببره... اما وقتی حال تهیونگ خوب بشه!!!..... میدونم چیکار کنم! ...
از زبان یوجین:
من توی اتاقم بودم... صدای ماشین شنیدم... از پنجره نگاه کردم... سویول بود... رفتم پایین ببینم کجا بوده... نکنه کاری کرده باشه... سعی کردم خودمو ریلکس نشون بودم... وقتی از در اومد تو به اوما سلام کرد... منم بهش سلام کردم... از کنارم به سرعت گذشت... دیگه چیزی نگفتم... یهو روی پله ها ایستاد... برگشت به سمتم و نگام کرد... گفت: دنبالم بیا...
دنبالش رفتم... رفتیم توی اتاقش... گفت: چیزی هست که بخوای به من بگی؟
یوجین: ... چی مثلا؟
سویول: اینکه چرا دیروز گفتی نرم ویلا؟
یوجین: خب... همینطوری... گفتم تهیونگ ناراحت میشه
سویول: یوجینا... من از تو و تهیونگ بزرگترم... اگه شما دوتا رو نشناسم که باید برم بمیرم... بهم بگو... هیچی به تهیونگ نمیگم
یوجین: اوفففف... اوپا... نمیتونم... من همیشه سر قولام میمونم... زیرش نمیزنم....
بعد از گفتن این جمله میخواستم از اتاقش برم بیرون... که گفت: چون ا/ت اونجاس نمیخواستی ببینمش؟
شوکه شدم... برگشتم گفتم: پس بلاخره رفتی!
سویول: آره
یوجین: اوپا خواهش میکنم چیزی به تهیونگ نگو...
رفتم به سمت ویلا... ماشینمو لابلای درختا جا گذاشتم... نمیخواستم تهیونگ متوجهم بشه... وقتی پیاده شدم و کمی جلوتر رفتم یه دفعه دیدم دونفر از ماشینش پیاده شدن... اول خودش... بعد یه دختر!...
از زبان نویسنده:
سویول مبهوت مونده بود... چطور ممکنه یه دختر همراه تهیونگ باشه؟ ... اونکه هنوزم مدعی عشق ا/ت هست...
دختر برگشت و دست تهیونگ رو گرفت... باهم رفتن سمت ویلا... سویول نیمی از صورت دختر رو دید! ... چقدر شبیه ا/ت بود... نکنه خودشه!!! ... چطور ممکنه؟؟!؟!! یعنی... یعنی ا/ت برگشته؟ ....
با عجله برگشت به سمت ماشینش... سوار شد و از اونجا دور شد... توی ذهنش ماجراهای ۷ سال پیشو مرور میکرد... اینکه با اون خانواده چه ماجراهایی داشتن... اون خونواده باعث شدن شرکتشون کوچیکتر بشه... با اینکه جیهون زحمت زیادی برای شرکت کشیده بود... به این فکر کرد که حتی پدرش به اشتباهاتش اعتراف کرده بود و برای مینهو نامه نوشته بود... ولی بازم اونا همه چیزو خراب کردن... به این فکر کرد که تهیونگ چقدر آسیب دید... که حتی همین الانشم ممکنه باعث مرگش بشه... حالا که این دختر بازم برگشته... یعنی بازم قراره دردسر درست بشه... این بار دیگه تهیونگ نمیتونه تحمل کنه... اون بیماری از پا درش میاره... به همه ی این موارد فکر میکرد و آشفته بود... دنبال راه حلی میگشت...
با خودش گفت:
ولی من نمیذارم! ...
شاید برگشتن ا/ت برای تهیونگ بدم نباشه... تهیونگ با ا/ت میتونه روحیشو خوب کنه... وقتیم که حال روحیش خوب باشه... میتونه از پس بیماریش بر بیاد... پس تا وقتی تهیونگ بهبود پیدا کنه تحت هیچ شرایطی نمیذارم کس دیگه از رابطشون بویی ببره... اما وقتی حال تهیونگ خوب بشه!!!..... میدونم چیکار کنم! ...
از زبان یوجین:
من توی اتاقم بودم... صدای ماشین شنیدم... از پنجره نگاه کردم... سویول بود... رفتم پایین ببینم کجا بوده... نکنه کاری کرده باشه... سعی کردم خودمو ریلکس نشون بودم... وقتی از در اومد تو به اوما سلام کرد... منم بهش سلام کردم... از کنارم به سرعت گذشت... دیگه چیزی نگفتم... یهو روی پله ها ایستاد... برگشت به سمتم و نگام کرد... گفت: دنبالم بیا...
دنبالش رفتم... رفتیم توی اتاقش... گفت: چیزی هست که بخوای به من بگی؟
یوجین: ... چی مثلا؟
سویول: اینکه چرا دیروز گفتی نرم ویلا؟
یوجین: خب... همینطوری... گفتم تهیونگ ناراحت میشه
سویول: یوجینا... من از تو و تهیونگ بزرگترم... اگه شما دوتا رو نشناسم که باید برم بمیرم... بهم بگو... هیچی به تهیونگ نمیگم
یوجین: اوفففف... اوپا... نمیتونم... من همیشه سر قولام میمونم... زیرش نمیزنم....
بعد از گفتن این جمله میخواستم از اتاقش برم بیرون... که گفت: چون ا/ت اونجاس نمیخواستی ببینمش؟
شوکه شدم... برگشتم گفتم: پس بلاخره رفتی!
سویول: آره
یوجین: اوپا خواهش میکنم چیزی به تهیونگ نگو...
۲۲.۲k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.