رمان پرستار بچه ☆
رمان پرستار بچه 💜✨
پارت : ³
رو صندلی نشسته بودیم که یهو دیدیم انیل نیست کوک رفته بود آب بگیره و من و انیل مونده بودیم اما الان انیل نیست پس رفتم و همه جارو دنبالش گشتم
ات : انیل؟....انیلللل؟ کجاییی؟
برگشتم و با چیزی که دیدم باورم نمیشد اون.....اون.....انیل بود ماشین بهش خورده بود و از سرش داشت خون میومد پس دویدم سمتش
ات : انیل خوبی؟
بیهوش بود پس بلندش کردم و دنبال کوک گشتم تا پیداش کردم
کوک : انیل چش شده ؟ (با عصبانیت و نگرانی)
ات : تصادف کرده (گریه)
کوک : بدو بدو بریم بیمارستان
دویدیم تا برسیم بیمارستان به نزدیک ترین بیمارستانی که بود رفتیم کوک بیمارستان رو داشت رو سرش خراب میکرد
کوک : کسی اینحا نیست؟ (با داد)
کوک : کمکم کنید
پرستار : چی شده ؟
کوک : دخترم تصادف کرده
پرستار : دکتر تصادف کرده
دکتر : خون زیادی از دست داده باید ببریمش اتاق عمل
من به مامانم و بابام زنگ زدم گفتم که امشب نمیام
(۲ ساعت بعد)
ساعت ۶ عصر بود انیل دوساعت تو اتاق عمل بود ابن تایم برای یه بچه خیلی زیاده و دیدم کوک داره گریه میکنه پس رفتم پیشش نشستم
ات : خوبی؟
کوک : دخترم تو اتاق عمله چجوری خوب باشم؟
ات : راست میگی اما باید قوی بمونی کوک اون الان خیلی به تو نیاز داره
کوک : ممنونم ات (لبخند)
که دکتر آمد بیرون
کوک : دخترم چطوره؟
دکتر: خوبه اما باید استراحت کنه فقط دست چپش شکسته
کوک : کوچولوی من
ات : چیز دیگه ای دارو ی دیگه ای نداره؟
دکتر : فقط باید داروی نیمیکافلاسکو (یه چیزی از خودم در اوردم😂) بخوره
ات : تو داروخونه برم بگیرم؟
دکتر : بله
ات : اوکی خیلی ممنون
ات : خداروشکر سالمه
کوک : دستش شکسته
ات : کوک ناراحت نباش خوب میشه و به بازی هاش ادامه میده
کوک : ات
ات : بله ؟
کوک : من تاحالا انیل رو آنقدر خوشحال ندیده بودم
ات : چطور؟
کوک : وقتی کنار تو هست خیلی خوشحاله
ات :.....
کوک : راستی ات تو گفتی که فامیلی ات چیه؟
ات : پارک ات
کوک : با پارک بوم جی چه نسبتی داری؟
ات : بابامه
کوک : اون بابای توعه؟
ات : میشه با پدرم درست صحبت کنی؟
کوک : پدرت اصلا اون ادمی که تو فکر میکنی نیست
ات : چطور؟
کوک : بابای تو...........
پایان پارت ³
پارت : ³
رو صندلی نشسته بودیم که یهو دیدیم انیل نیست کوک رفته بود آب بگیره و من و انیل مونده بودیم اما الان انیل نیست پس رفتم و همه جارو دنبالش گشتم
ات : انیل؟....انیلللل؟ کجاییی؟
برگشتم و با چیزی که دیدم باورم نمیشد اون.....اون.....انیل بود ماشین بهش خورده بود و از سرش داشت خون میومد پس دویدم سمتش
ات : انیل خوبی؟
بیهوش بود پس بلندش کردم و دنبال کوک گشتم تا پیداش کردم
کوک : انیل چش شده ؟ (با عصبانیت و نگرانی)
ات : تصادف کرده (گریه)
کوک : بدو بدو بریم بیمارستان
دویدیم تا برسیم بیمارستان به نزدیک ترین بیمارستانی که بود رفتیم کوک بیمارستان رو داشت رو سرش خراب میکرد
کوک : کسی اینحا نیست؟ (با داد)
کوک : کمکم کنید
پرستار : چی شده ؟
کوک : دخترم تصادف کرده
پرستار : دکتر تصادف کرده
دکتر : خون زیادی از دست داده باید ببریمش اتاق عمل
من به مامانم و بابام زنگ زدم گفتم که امشب نمیام
(۲ ساعت بعد)
ساعت ۶ عصر بود انیل دوساعت تو اتاق عمل بود ابن تایم برای یه بچه خیلی زیاده و دیدم کوک داره گریه میکنه پس رفتم پیشش نشستم
ات : خوبی؟
کوک : دخترم تو اتاق عمله چجوری خوب باشم؟
ات : راست میگی اما باید قوی بمونی کوک اون الان خیلی به تو نیاز داره
کوک : ممنونم ات (لبخند)
که دکتر آمد بیرون
کوک : دخترم چطوره؟
دکتر: خوبه اما باید استراحت کنه فقط دست چپش شکسته
کوک : کوچولوی من
ات : چیز دیگه ای دارو ی دیگه ای نداره؟
دکتر : فقط باید داروی نیمیکافلاسکو (یه چیزی از خودم در اوردم😂) بخوره
ات : تو داروخونه برم بگیرم؟
دکتر : بله
ات : اوکی خیلی ممنون
ات : خداروشکر سالمه
کوک : دستش شکسته
ات : کوک ناراحت نباش خوب میشه و به بازی هاش ادامه میده
کوک : ات
ات : بله ؟
کوک : من تاحالا انیل رو آنقدر خوشحال ندیده بودم
ات : چطور؟
کوک : وقتی کنار تو هست خیلی خوشحاله
ات :.....
کوک : راستی ات تو گفتی که فامیلی ات چیه؟
ات : پارک ات
کوک : با پارک بوم جی چه نسبتی داری؟
ات : بابامه
کوک : اون بابای توعه؟
ات : میشه با پدرم درست صحبت کنی؟
کوک : پدرت اصلا اون ادمی که تو فکر میکنی نیست
ات : چطور؟
کوک : بابای تو...........
پایان پارت ³
۱.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.