×قسمت دوازدهم×پارت دو
×قسمت دوازدهم×پارت دو
_پس حالتو فقط یه چیزی خوب میکنه
_دوست دارم بسناسم اون یه چیزو
_خاطره های جدید
_نه بابا..به این سادگیام نیس
خاطره ای قشنگتر از خاطره هایی که با عشقت میسازی نیس
_هس
_چه خاطره ای!؟
_خاطره ای که با یکی که بیشتر از ترنم عاشقش باشی بسازی
_پووووف...حس میکنم حرفامون داره به بیراهه میره
بچه ها همینجان
بیا باهام
پشت سر پاکان به سمت بچه ها رفتیم که دسته دسته و گروه گروه روی چمنا شید و ولو شده بودن
با چشم دنبال بچه ها گشتیم..وقتی پیداشون کردیم رفتیم سمتشون و من خودم شوت کردم روی بدن نرم بچه ها که به هم چسبیده رو چمنا خوابیده بودن
و یهویی رگبار فحششون روم سرازیر شد
پاکان کنار اریا و میلاد نشست و مشغول کندن چمنا شد...چه شغل شرافتمندانه و برجسته ای *_*
گفتم:ناموثن نکنه شماها میخواین تا اخر وقتی که اینجاییم هی چمن بکنید و ما دخترام هی به هم فحش بدیم !؟
پاکان لبخند کجی زد و گفت:فکر خوبیه
لبمو گاز گرفتم
میلاد شکاک پرسید :ایدا...اون دوست پاکان که رفتید دنبالش کو !؟
حالا تب به جونم افتاده بود که باید چی جوابشو بدم
پاکان یهویی خیلی با خونسردی تمام گفت:رفت پیش بچه ها...اینجا نمیاد که..درضمن دوست منم نبود
اریا تعجب کرد و گفت : کیو میگید شماها!؟
کسی جوابشو نداد و بچه قهوه ای به چمن کندنش مشغول شد
ارزو یهو گفت : بیاین یه بازی پر تحرک..مثلا..اوووم..مثلا
سمیرا پرید وسط حرفش: مثلا قایم باشک
میلاد:بچه شدین ؟؟
پاکان: حالا اگه این بازیا بچه بازیم نبود ما نمیتونستیم انجامشون بدیم
سحر:چرا ؟؟
پاکان:یکی اینجا مسدومه(مصدوم_مثدوم حالا هرچی -__-)
همه به هم دیگه نگاه کردن و من میخواستم از فرط عصبانیت جیغ بکشم...ولی از اونجایی که اگه جیغ میزدم معلوم میشد کی مسدومه هیچی نگفتم.
یهو یکی از بچه های اون گروها دستشو اورد بالا و گفت :هرکی میاد جرئت حقیقت بیاد اینجا...
بچه ها با سرعت دویدن سمتش...بعدمفقط من و پاکان مونده بودیم که من فرصتو غنیمت شمردم و یکی محکم خوابوندم پس کله پاکان
_آی سرم
_حقته..پسره بیشعور..عمت مسدومه
خندید و چیزی نگفت..اخه این چقد پررو و خونسرده
یه نگاه به ساعتم کردم.دوازده و نیم بود و اینکه مامان هنوز زنگ نزده بود دور از تصور بود
_پاکان!!
_هوم
_ساعت چنده ؟؟
_مگه خودت نداری!؟
_چرا دارم..ولی فک کنم خرابه
_چرا !؟
_اخه اگه ساعت دوازده و نیمه پس مامان من چرا هنوز نگران نشده ؟؟
_شده..اون موقع که داشتی لباساتو میپوشیدی تا امادع شی بیایم اینجا به من تلفن کرد..بهش گفتم شاید تا دو بیرون باشیم و منم مواظبتم...دیگه چیزی نگفت
_خو چرا به خودم زنگ نزده !؟
_شاید به من بیشتر اعتماد داره
بعدمبلند شد و رفت دنبال بچه ها
مامان من از اوناس که تا دوماد بگیره دخترشو از خونه میکنه بیرون و میچسبه به دامادش -__-
داماد ذلیل
حالا خوبه این دامادش نیستا -__-
بچه ها یه گردیه بزرگ ساخته بودن و دور هم جمع شده بودن
البته همشون نبودن
شاید سرجمع بیست نفر بودن
کلی از بچه ها هنوز گروه گروه رو چمنانشسته بودن و داشتن حرف میزدن
کنار پاکان نشستم و گردی یکم بزرگتر شد
یه شیشه اب معدنی گذاشته بودن وسط و باز همون پسره که مجبورمون کرد برقصیم جمعو در دست گرفته بود
یکم نگاه کردم..چشمم به ترنم نخورد..تا جایی که یادمه توی گروها هم ندیده بودمش
پس حتما هنوز نیومده و این نشون میده که من مجبور نیستم نقش عشق پاکانو بازی کنم
البته اشتباه میکردم
اخه این جمعیت همه باورشون شده بودما عاشق همیم و یه کوچولو سهل انگاری باعث میشد نظرشون عوض شه و حداقل اگه یکیشون به ترنم خبر میداد که ما عاشق هم نیسیم کل نقشمون خراب میشد
پس باید بازم یه عروسک خیمه شب بازی باشم که داره نقش بازی میکنه و حس میکنم از این نقش بازی کردن خوشم اومده بود
بطری چرخید
بعد از سه بار چرخیدن سرسام اور و ترسناک واسه همه رو به یه دختر که نمیشناختمش ایستاد
دختره چشماش درشت شد
پسره که بطریو چرخونده بود خیلی مشکوک و مرموز گفت:جرئت یآ حقیقت!؟
دختره بیچاره صداش میلرزید.
_اوووم..خب..حقیقت
همه باهم گفتم:اُاُاُاُاُاُاُ
پسره وقتی دید دختره خیلی ترسیده قیافش تغییر کرد و سوال سختی نپرسید:توی جشن امشب به نظرت کدوم یکی از دخترا از همه مزخرف تر بود !؟
دختره اعتراض کرد اما اعتراض وارد نبود
یکم فکر کرد و بعد گفت:ترنم
همه بلند بلند زدن زیر خنده ...پاکان محکم زد روی پای من و خندید
پام سوخت...یه ویشگون از بازوش گرفتم که وقتی جوگیر میشه پای منو با پای خودش قاطی نگیره.اخش رفت هوا و توی اون هیری ویری کسی حواسش بهپاکان نبود که چرا اخ و اوخ میکنه
برای بار دوم بطری اومد وسط و سمت یه پسذه دیگه که همچنان من نمیشناختمش ایستاد
همه گروهای دیگه ای که پخش و پلا رو چمنا نشسته بودنم دور ما جمع شدن..خیلی بازی جالب شده بود
_پس حالتو فقط یه چیزی خوب میکنه
_دوست دارم بسناسم اون یه چیزو
_خاطره های جدید
_نه بابا..به این سادگیام نیس
خاطره ای قشنگتر از خاطره هایی که با عشقت میسازی نیس
_هس
_چه خاطره ای!؟
_خاطره ای که با یکی که بیشتر از ترنم عاشقش باشی بسازی
_پووووف...حس میکنم حرفامون داره به بیراهه میره
بچه ها همینجان
بیا باهام
پشت سر پاکان به سمت بچه ها رفتیم که دسته دسته و گروه گروه روی چمنا شید و ولو شده بودن
با چشم دنبال بچه ها گشتیم..وقتی پیداشون کردیم رفتیم سمتشون و من خودم شوت کردم روی بدن نرم بچه ها که به هم چسبیده رو چمنا خوابیده بودن
و یهویی رگبار فحششون روم سرازیر شد
پاکان کنار اریا و میلاد نشست و مشغول کندن چمنا شد...چه شغل شرافتمندانه و برجسته ای *_*
گفتم:ناموثن نکنه شماها میخواین تا اخر وقتی که اینجاییم هی چمن بکنید و ما دخترام هی به هم فحش بدیم !؟
پاکان لبخند کجی زد و گفت:فکر خوبیه
لبمو گاز گرفتم
میلاد شکاک پرسید :ایدا...اون دوست پاکان که رفتید دنبالش کو !؟
حالا تب به جونم افتاده بود که باید چی جوابشو بدم
پاکان یهویی خیلی با خونسردی تمام گفت:رفت پیش بچه ها...اینجا نمیاد که..درضمن دوست منم نبود
اریا تعجب کرد و گفت : کیو میگید شماها!؟
کسی جوابشو نداد و بچه قهوه ای به چمن کندنش مشغول شد
ارزو یهو گفت : بیاین یه بازی پر تحرک..مثلا..اوووم..مثلا
سمیرا پرید وسط حرفش: مثلا قایم باشک
میلاد:بچه شدین ؟؟
پاکان: حالا اگه این بازیا بچه بازیم نبود ما نمیتونستیم انجامشون بدیم
سحر:چرا ؟؟
پاکان:یکی اینجا مسدومه(مصدوم_مثدوم حالا هرچی -__-)
همه به هم دیگه نگاه کردن و من میخواستم از فرط عصبانیت جیغ بکشم...ولی از اونجایی که اگه جیغ میزدم معلوم میشد کی مسدومه هیچی نگفتم.
یهو یکی از بچه های اون گروها دستشو اورد بالا و گفت :هرکی میاد جرئت حقیقت بیاد اینجا...
بچه ها با سرعت دویدن سمتش...بعدمفقط من و پاکان مونده بودیم که من فرصتو غنیمت شمردم و یکی محکم خوابوندم پس کله پاکان
_آی سرم
_حقته..پسره بیشعور..عمت مسدومه
خندید و چیزی نگفت..اخه این چقد پررو و خونسرده
یه نگاه به ساعتم کردم.دوازده و نیم بود و اینکه مامان هنوز زنگ نزده بود دور از تصور بود
_پاکان!!
_هوم
_ساعت چنده ؟؟
_مگه خودت نداری!؟
_چرا دارم..ولی فک کنم خرابه
_چرا !؟
_اخه اگه ساعت دوازده و نیمه پس مامان من چرا هنوز نگران نشده ؟؟
_شده..اون موقع که داشتی لباساتو میپوشیدی تا امادع شی بیایم اینجا به من تلفن کرد..بهش گفتم شاید تا دو بیرون باشیم و منم مواظبتم...دیگه چیزی نگفت
_خو چرا به خودم زنگ نزده !؟
_شاید به من بیشتر اعتماد داره
بعدمبلند شد و رفت دنبال بچه ها
مامان من از اوناس که تا دوماد بگیره دخترشو از خونه میکنه بیرون و میچسبه به دامادش -__-
داماد ذلیل
حالا خوبه این دامادش نیستا -__-
بچه ها یه گردیه بزرگ ساخته بودن و دور هم جمع شده بودن
البته همشون نبودن
شاید سرجمع بیست نفر بودن
کلی از بچه ها هنوز گروه گروه رو چمنانشسته بودن و داشتن حرف میزدن
کنار پاکان نشستم و گردی یکم بزرگتر شد
یه شیشه اب معدنی گذاشته بودن وسط و باز همون پسره که مجبورمون کرد برقصیم جمعو در دست گرفته بود
یکم نگاه کردم..چشمم به ترنم نخورد..تا جایی که یادمه توی گروها هم ندیده بودمش
پس حتما هنوز نیومده و این نشون میده که من مجبور نیستم نقش عشق پاکانو بازی کنم
البته اشتباه میکردم
اخه این جمعیت همه باورشون شده بودما عاشق همیم و یه کوچولو سهل انگاری باعث میشد نظرشون عوض شه و حداقل اگه یکیشون به ترنم خبر میداد که ما عاشق هم نیسیم کل نقشمون خراب میشد
پس باید بازم یه عروسک خیمه شب بازی باشم که داره نقش بازی میکنه و حس میکنم از این نقش بازی کردن خوشم اومده بود
بطری چرخید
بعد از سه بار چرخیدن سرسام اور و ترسناک واسه همه رو به یه دختر که نمیشناختمش ایستاد
دختره چشماش درشت شد
پسره که بطریو چرخونده بود خیلی مشکوک و مرموز گفت:جرئت یآ حقیقت!؟
دختره بیچاره صداش میلرزید.
_اوووم..خب..حقیقت
همه باهم گفتم:اُاُاُاُاُاُاُ
پسره وقتی دید دختره خیلی ترسیده قیافش تغییر کرد و سوال سختی نپرسید:توی جشن امشب به نظرت کدوم یکی از دخترا از همه مزخرف تر بود !؟
دختره اعتراض کرد اما اعتراض وارد نبود
یکم فکر کرد و بعد گفت:ترنم
همه بلند بلند زدن زیر خنده ...پاکان محکم زد روی پای من و خندید
پام سوخت...یه ویشگون از بازوش گرفتم که وقتی جوگیر میشه پای منو با پای خودش قاطی نگیره.اخش رفت هوا و توی اون هیری ویری کسی حواسش بهپاکان نبود که چرا اخ و اوخ میکنه
برای بار دوم بطری اومد وسط و سمت یه پسذه دیگه که همچنان من نمیشناختمش ایستاد
همه گروهای دیگه ای که پخش و پلا رو چمنا نشسته بودنم دور ما جمع شدن..خیلی بازی جالب شده بود
۱۰.۷k
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.