رز سفید p18
رفتم بیرون و بیبی چکو دادم به جونگکوک....
به بارداریم حس خوبی نداشتم.....نمیدونم چرا دقیقا....
جونگکوک و مادر و پدر جونگکوک بغلم کردن و تبریک گفتن.....
رفتیم بالا...
رو تخت دراز کشیدم ....جونگکوک اومد پیشم و با خوشحالی بغلش کردم....
_آخخخ....خیلی آرامبخشی....پس من دارم بابا میشم....
+بله....
_بخواب میخوام بغلت کنم....
منم ازخدا خواسته خوابیدم و جونگکوک منو بغل کرده بود.....بهم با خنده نگاه میکرد و منم رفتم جلو و رو دندونای خوش فرمشو بوسیدم
اولش کلی رفت تو شک و بعدش گفت
_اووووو مگه از اینکارا بلدی
+نه پس
آوند جلو و برای چند دقیقه شروع به بوسیدن لبام کرد
کاش هیچوقت این لحظه ها تموم نشه....
ولی خب شد....یک ماه بعد از بارداری ازدواج کردیم ....الان دو ما گذشته و همون چیزی که ازش میترسیدم اومد سراغم....
از همون موقع که ازدواج کردیم با جونگکوک تو یه خونه زندگی میکنم....
و این ترسم همون بی اهمیتی های جونگکوکه که این بی اهمیتی ها دو ماهه اومدن سراغم....
جیمین راست میگفت.....نباید باهاش ازدواج میکردم....(هق هق)
ساعت ۱ شب شد و جونگکوک هنوز نیومده خونه....یعنی کارش زیاده...یاا...
پای یه زن دیگه ای درمیونه.....وسط این فکرا بودم که صدای چرخوندن قفل در اومد....
و قامتش جلوی در نمایان شد....
+سلام... حتی جوابمو نداددو فقط سرشو تکون داد....
+جونگکوک...
_هوم...
+میشه یه سوال بپرسم....
_بپرس.... و اومد خودشو انداخت رو مبل.....
+چرا ...شبا دیر میای خونه؟
_ببین همونطور که میدونی من علاوه بر باند مافیایی دارم یه شرکت هم کنارش اداره میکنم....به نظرت میتونم شب و زود بیام؟
منم خیلی دوست دارم زود بیام خونه وباهات وقت بگذرونم...
میدونی که کارام زیاده....(عصبی و خسته)
+من باردارم....من میترسم این همه تنها بمونم تو خونه.....حوصلم هم سر میره.....
_خب میتونی بری پیش مامانم بمونی...
+ولی من میخوام پیش تو باشم(بغض)
_میبینی که نمیشه....حالا بیا بغلم ببینم.....رفتم و بغلش کردم...
_حال دخترم چطوره؟
+از کجا معلوم دختره....
_چون من میگم(خنده)
+میشه یچی دیگه هم بپرسم.....
_اوهوم...
+چرا انقدر باهام سرد شدی؟
_من؟
+اوهوم....۱
به بارداریم حس خوبی نداشتم.....نمیدونم چرا دقیقا....
جونگکوک و مادر و پدر جونگکوک بغلم کردن و تبریک گفتن.....
رفتیم بالا...
رو تخت دراز کشیدم ....جونگکوک اومد پیشم و با خوشحالی بغلش کردم....
_آخخخ....خیلی آرامبخشی....پس من دارم بابا میشم....
+بله....
_بخواب میخوام بغلت کنم....
منم ازخدا خواسته خوابیدم و جونگکوک منو بغل کرده بود.....بهم با خنده نگاه میکرد و منم رفتم جلو و رو دندونای خوش فرمشو بوسیدم
اولش کلی رفت تو شک و بعدش گفت
_اووووو مگه از اینکارا بلدی
+نه پس
آوند جلو و برای چند دقیقه شروع به بوسیدن لبام کرد
کاش هیچوقت این لحظه ها تموم نشه....
ولی خب شد....یک ماه بعد از بارداری ازدواج کردیم ....الان دو ما گذشته و همون چیزی که ازش میترسیدم اومد سراغم....
از همون موقع که ازدواج کردیم با جونگکوک تو یه خونه زندگی میکنم....
و این ترسم همون بی اهمیتی های جونگکوکه که این بی اهمیتی ها دو ماهه اومدن سراغم....
جیمین راست میگفت.....نباید باهاش ازدواج میکردم....(هق هق)
ساعت ۱ شب شد و جونگکوک هنوز نیومده خونه....یعنی کارش زیاده...یاا...
پای یه زن دیگه ای درمیونه.....وسط این فکرا بودم که صدای چرخوندن قفل در اومد....
و قامتش جلوی در نمایان شد....
+سلام... حتی جوابمو نداددو فقط سرشو تکون داد....
+جونگکوک...
_هوم...
+میشه یه سوال بپرسم....
_بپرس.... و اومد خودشو انداخت رو مبل.....
+چرا ...شبا دیر میای خونه؟
_ببین همونطور که میدونی من علاوه بر باند مافیایی دارم یه شرکت هم کنارش اداره میکنم....به نظرت میتونم شب و زود بیام؟
منم خیلی دوست دارم زود بیام خونه وباهات وقت بگذرونم...
میدونی که کارام زیاده....(عصبی و خسته)
+من باردارم....من میترسم این همه تنها بمونم تو خونه.....حوصلم هم سر میره.....
_خب میتونی بری پیش مامانم بمونی...
+ولی من میخوام پیش تو باشم(بغض)
_میبینی که نمیشه....حالا بیا بغلم ببینم.....رفتم و بغلش کردم...
_حال دخترم چطوره؟
+از کجا معلوم دختره....
_چون من میگم(خنده)
+میشه یچی دیگه هم بپرسم.....
_اوهوم...
+چرا انقدر باهام سرد شدی؟
_من؟
+اوهوم....۱
۱۹.۹k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.