صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت8
از زبان دازای]
سریع از ماشین پیاده شدم ـو سمت ـه باجه تلفن دوییدم.
داخل ـه باجه رفتم ـو متعجب به چویا نگاه کردم.
لباس ـه مدرسه ـش پاره شده بود ـو خونی بود.
سریع کتم ـو دراوردم ـو دور ـه بدن ـش پیچیدم ـو سمت ـه ماشین بردمش.
پاهاش برهنه بود ـو کفش نداشت، یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
وقتی تو ماشین نشست سعی کردم ازش سوالی نپرسم.
تو ماشین نشستم ـو گفتم: بخاری ـه ماشین ـو روشن کردم.
ماشین ـو روشن کردم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
داشت میلرزید ـو انگار،... انگار مظطرب بود.
چرا همچین اتفاقی براش افتاده؟
زیر چشمی نگاش کردم ـو گفتم: دفترچه ـت همراه ـت نیست؟
سرشو اروم به معنای "نه" تکون داد.
پرش زمان*
از ماشین پیاده شدم ـو درو براش باز کردم ـو گفتم: رسیدیم.
متعجب سرشو سمتم چرخوند ـو سرشو تکون داد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو کمی به کاری که کرد فکر کردم.
لبخندی زدم ـو گفتم: من خودم تورو به خونه ـم اوردم پس بیا تو.
سری تکون داد ـو پاشو از ماشین پایین گذاشت ولی بخاطر ـه سرمای کاشی ها کمی لرزید ـو پاشو عقب کشید.
کمی بعد از ماشین پیاده شد ـو سرشو پایین انداخت.
دستمو پشت ـش گذاشتم ـو به جلو هدایت کردم.
کلید ـه خونه ـرو از تو جیبم دراوردم ـو در ـو باز کردم.
داخل رفتیم ـو چویا ـرو، رو مبل نشوندم ـو گفتم: من میرم لباسامو عوض کنم برمیگردم.
اینو گفتم ـو خواستم سمت ـه اتاق برم که چویا از لباس ـم گرفت ـو مانع ـه رفتنم شد.
سرمو سمتش چرخوندم ـو با تعجب بهش زل زدم.
سرشو اونور کرد ـو لباس ـمو ول کرد.
لبخندی زدم ـو از پله ها بالا رفتم ـو سمت ـه اتاق رفتم.
وقتی لباسامو عوض کردم یه دست لباس هم برای چویا گشتم ولی لباسی نداشتم که اندازه ـش باشه.
مشکلی نداره حداقل گرم نگه ـش میداره.
یه دست لباس ـه تمیز برداشتم ـو از پله ها پایین رفتم.
سمت ـش رفتم ـو با نرمی گفتم: این لباسا ـرو بپوش، شرمنده لباسی بهتر از این پیدا نکردم که اندازه ـت باشه ولی حداقل گرم نگه ـت میداره.
دستشو به معنای "نه" تکون داد.
اخمی کردم ـو گفتم: وقتی برگشتم لباسا ـرو پوشیده باشی، میرم هاتچاکلت درست کنم گرم ـت میکنه.
اینو گفتم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
کتری ـرو برداشتم ـو کمی ازش ـو پر کردم.
درب ـه یخچال ـو باز کردم ـو شیرینی ـارو بیرون اوردم ـو تو یه بشقاب گذاشتم.
فعلا بهتره چیزی راجب ـه اینکه چرا به این وضع افتاده نپرسم.
هاتچاکلت ـو همراه با شیرینی ها ـرو براش بردم ـو رو میز گذاشتم.
با دیدن ـه اینکه هنوز لباساشو عوض نکرده اخم ـه غلیظی کردم.
کنار ـش رو مبل نشستم که کمی اونور رفت ـو روشو اونطرف کرد.
با ارومی گفتم: چرا هنوز لباساتو عوض نکردی؟
برگه ای که رو میز بود ـو برداشتم ـو جلوش گذاشتم ـو گفتم: رو این بنویس.
بازم واکنشی نشون نداد.
سعی کردم خونسرد باشم ـو کمی اروم تر از قبل گفت: ببین چویا باید مشکلت ـو بهم بگی مگرنه نمیتونم بهت کمکی کنم، الانم هاتچاکلت ـت رو بخور تا سرد نشده.
سرشو سمتم چرخوند ـو با چشمای پرازشک ـش بهم خیره شد!
کمی شوکه شدم ولی لبخندی زدم ــو هاتچاکلت ـو دستش دادم ـو گفتم: هروقت هاتچاکلت ـو خوردی میتونیم حرف بزنیم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت8
#پارت8
از زبان دازای]
سریع از ماشین پیاده شدم ـو سمت ـه باجه تلفن دوییدم.
داخل ـه باجه رفتم ـو متعجب به چویا نگاه کردم.
لباس ـه مدرسه ـش پاره شده بود ـو خونی بود.
سریع کتم ـو دراوردم ـو دور ـه بدن ـش پیچیدم ـو سمت ـه ماشین بردمش.
پاهاش برهنه بود ـو کفش نداشت، یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
وقتی تو ماشین نشست سعی کردم ازش سوالی نپرسم.
تو ماشین نشستم ـو گفتم: بخاری ـه ماشین ـو روشن کردم.
ماشین ـو روشن کردم ـو سمت ـه خونه راه افتادم.
داشت میلرزید ـو انگار،... انگار مظطرب بود.
چرا همچین اتفاقی براش افتاده؟
زیر چشمی نگاش کردم ـو گفتم: دفترچه ـت همراه ـت نیست؟
سرشو اروم به معنای "نه" تکون داد.
پرش زمان*
از ماشین پیاده شدم ـو درو براش باز کردم ـو گفتم: رسیدیم.
متعجب سرشو سمتم چرخوند ـو سرشو تکون داد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو کمی به کاری که کرد فکر کردم.
لبخندی زدم ـو گفتم: من خودم تورو به خونه ـم اوردم پس بیا تو.
سری تکون داد ـو پاشو از ماشین پایین گذاشت ولی بخاطر ـه سرمای کاشی ها کمی لرزید ـو پاشو عقب کشید.
کمی بعد از ماشین پیاده شد ـو سرشو پایین انداخت.
دستمو پشت ـش گذاشتم ـو به جلو هدایت کردم.
کلید ـه خونه ـرو از تو جیبم دراوردم ـو در ـو باز کردم.
داخل رفتیم ـو چویا ـرو، رو مبل نشوندم ـو گفتم: من میرم لباسامو عوض کنم برمیگردم.
اینو گفتم ـو خواستم سمت ـه اتاق برم که چویا از لباس ـم گرفت ـو مانع ـه رفتنم شد.
سرمو سمتش چرخوندم ـو با تعجب بهش زل زدم.
سرشو اونور کرد ـو لباس ـمو ول کرد.
لبخندی زدم ـو از پله ها بالا رفتم ـو سمت ـه اتاق رفتم.
وقتی لباسامو عوض کردم یه دست لباس هم برای چویا گشتم ولی لباسی نداشتم که اندازه ـش باشه.
مشکلی نداره حداقل گرم نگه ـش میداره.
یه دست لباس ـه تمیز برداشتم ـو از پله ها پایین رفتم.
سمت ـش رفتم ـو با نرمی گفتم: این لباسا ـرو بپوش، شرمنده لباسی بهتر از این پیدا نکردم که اندازه ـت باشه ولی حداقل گرم نگه ـت میداره.
دستشو به معنای "نه" تکون داد.
اخمی کردم ـو گفتم: وقتی برگشتم لباسا ـرو پوشیده باشی، میرم هاتچاکلت درست کنم گرم ـت میکنه.
اینو گفتم ـو سمت ـه اشپزخونه رفتم.
کتری ـرو برداشتم ـو کمی ازش ـو پر کردم.
درب ـه یخچال ـو باز کردم ـو شیرینی ـارو بیرون اوردم ـو تو یه بشقاب گذاشتم.
فعلا بهتره چیزی راجب ـه اینکه چرا به این وضع افتاده نپرسم.
هاتچاکلت ـو همراه با شیرینی ها ـرو براش بردم ـو رو میز گذاشتم.
با دیدن ـه اینکه هنوز لباساشو عوض نکرده اخم ـه غلیظی کردم.
کنار ـش رو مبل نشستم که کمی اونور رفت ـو روشو اونطرف کرد.
با ارومی گفتم: چرا هنوز لباساتو عوض نکردی؟
برگه ای که رو میز بود ـو برداشتم ـو جلوش گذاشتم ـو گفتم: رو این بنویس.
بازم واکنشی نشون نداد.
سعی کردم خونسرد باشم ـو کمی اروم تر از قبل گفت: ببین چویا باید مشکلت ـو بهم بگی مگرنه نمیتونم بهت کمکی کنم، الانم هاتچاکلت ـت رو بخور تا سرد نشده.
سرشو سمتم چرخوند ـو با چشمای پرازشک ـش بهم خیره شد!
کمی شوکه شدم ولی لبخندی زدم ــو هاتچاکلت ـو دستش دادم ـو گفتم: هروقت هاتچاکلت ـو خوردی میتونیم حرف بزنیم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت8
۷.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.